loading...
دهکده موزیک
sh.a بازدید : 126 جمعه 10 بهمن 1393 نظرات (0)

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.به آنها گفت:  من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟زن گفت:  نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.آنها گفتند:  پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.شوهرش به او گفت:  برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! آری با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.

 

sh.a بازدید : 89 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

داستان غم انگیز کوه نورد

5

اين داستان غم انگيز کوهنوردي است که مي خواست به بلندترين کوه ها صعود کند. تصميم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاريک ميشد . سياهي شب سکوت مرگباري داشت . و قهرمان ما بجاي اينکه چادر بزند واستراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاريک بود و جز سو سوي ستارها وماه از پشت ابرها چيز ديگري پيدا نبود . وقهرمان ما چيزي به فتح قله نداشت که ناگهان پايش به سنگي خورد و لغزيد و سقوط کرد.در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بيادش آمد . داشت فکر ميکرد چقدر به مرگ نزديک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگي احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمين و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فرياد زد خدايا مرا درياب و نجات بده . صدائي لطيف وآرام از آسمان گفت چه مي خواهي برايت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پيدا کنم . صدا گفت آيا واقعا فکر ميکني من مي نوانم تورا نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو مي تواني مرا کمک کني چون تو خداوندي و قادر بر هر کاري هستي . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد وچسبيد به طنابش . و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده اورا پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فا صله داشت

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 112 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

چهار برادر

19

چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی برای مادر پیرشان که دور از آنها در شهر دیگری زندگی می کرد، صحبت میکردند.

 

اولی گفت : من خانه بزرگی برای مادرم ساختم.

 

دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.

 

سومی گفت : من ماشین مرسدس با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.

 

چهارمی گفت : همه تون میدونید که مادر چه قدر خواندن کتاب مقدس را دوست داشت و می دونین که دیگر هیچ وقت نمی تونه بخونه، چون چشمهاش خوب نمیبینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صدهزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه.

 

برادران دیگر تحت تاثیر سخنان برادر چهارم قرار گرفتند...

 

پس از تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت:

 

میلتون(اولی) عزیز، خانه ای که برایم ساختی خیلی بزرگه... من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خانه رو تمیز کنم. به هر حال ممنونم.

مایک (دومی) عزیز، تو برای من یک سینمای گرانقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو دارد. ولی من همه دوستانمو از دست داده ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام. هیچ وقت از آن استفاده نمیکنم، ولی از این کارت ممنون هستم.

ماروین (سومی) عزیز، من خیلی پیرم که به سفر بروم. پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. خیلی تند میره اما فکرت خوب بود ممنون هستم.

ملوین (چهارمی) عزیزترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت و با هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ی خیلی خوشمزه ای بود! و من هیچ وقت مزه آن را فراموش نخواهم کرد.!

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 135 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

من بچه دوس دارم

10

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

 

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟

 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

 

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.

 

گفتم: تو چی؟ گفت: من؟

 

گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟

 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

 

گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.

 

گفت: موافقم، فردا می ریم.

 

و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!

 

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.

 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

 

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم...

 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...

 

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.

 

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

 

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

 

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...

 

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟

 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...

 

نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!

 

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...

 

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.

 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

 

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

 

توی نامه نوشته بودم:

 

علی جان، سلام

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.

 

می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه..

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 103 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

داستان زیبای اهدای قلب

1

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم.

 

 

تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...

 

چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

 

 

 

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

 

 

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم...

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 118 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

عزیزم دوستت دارم

17

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

 

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

 

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

 

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

 

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

 

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

 

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

 

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

 

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 389 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

عذاب وجدان

15

يه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازي ميکردن. پسر کوچولو يه سري تيله داشت و دختر کوچولو چندتايي شيريني با خودش داشت.

پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تيله هامو بهت ميدم؛ تو همه شيرينياتو به من بده.

دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترين و قشنگترين تيله رو يواشکي واسه خودش گذاشت کنار و بقيه رو به دختر کوچولو داد.

اما دختر کوچولو همون جوري که قول داده بود تمام شيرينياشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابيد و خوابش برد.

ولي پسر کوچولو نمي تونست بخوابه چون به اين فکر مي کرد که همونطوري خودش بهترين تيله اشو يواشکي پنهان کرده شايد دختر کوچولو هم مثل اون يه خورده از شيرينيهاشو قايم کرده و همه شيريني ها رو بهش نداده.

 

نتيجه اخلاقي داستان

 

عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صداقت ندارد

آرامش مال كسي است كه صداقت دارد

لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند

آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند.

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 112 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

بیماری دخترک

9

دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.او فقط یک برادر 5 ساله داشت.دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.پسرک از او پرسید :آیا در این صورت خواهرم زنده می ماند؟دکتر جواب داد بله و پسرک قبول کرد.پسرک را کنار تختش خواباندند و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردند.پسرک به خواهرش نگاه کرد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد به دکتر گفت:آیا من به بهشت میروم؟پسرک فکر میکرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند

sh.a بازدید : 108 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

عشق گمشده 

6

اشك از چشمانش فرو ميريخت و هيچ كس نمي دانست پشت اين در بسته دخترك شاد و شنگول روزانه شبانگاهان با ماه خود چه خلوتي دارد .و هيچ كس نمي توانست صداي هق هق گريه اوقلب را بشنود.همان قلبي كه گوشي تيز داشت و از فاصله هاي دور صداي ناله خفيف معشوقش را مي شنيد.ولي معشوق او صداي فريادهاي او را نمي توانست بشنود بلكه خود گوشهايش را گرفته بود تا صدايي ،فريادي،آوايي و حقيقتي را نشنودو بلكه هم ميشنيد و بي تفاوت مي گدشت .صداي گريه قلبي كه ازسالها پيش عاشق بودونمي خواست اين عشق را خاموش كند ولي مي گفت نمي توانم.عشقي كه به هنگام وارد قلب او شده بود ولي نابهنگام دستخوش امواج و طوفانهايي شده بود.امواجي كه گاه ترس را با خود به همراه داشت و گاه ايمان را .گاه لذت عشق را به همراه داشت وگاه سختي آن را .موجي كه آخرين دستاوردش تبديل عشق به نفرت بود.نفرتي كه از شدت عشق و شكستن بي صداي قلب او به وجود آمده بود .بي صداترين شكستني كه حتي معشوق هم نخواست صداي آنرا بشنود .تنها و تنها پژواك صداي آن شكستن در قلب اين عاشق آشفته بود .دخترك خيلي با خود كلنجار رفته بود كه باز هم او را ببخشد ولي نتوانسته بود ولي ندايي در گوش او نجواكنان مي گفت كه باز هم او را ببخش.همان كار آسان هميشگي كه اين بار سخت مينمود.در اين تاريكي شب كه فقط تاريكي و تنهايي شب همصحبت او بود پس از بسيار كوشش و سنگ زدن به قلبش با صداي هق هق گريه اش او را را بخشيد.باز هم بخشيد .،بخشيد ونفريني به جاي نگذاشت واين شادي و غم زيبايي به او مي بخشيد .بخشيد و سر به دامان پروردگار خود گداشت.فقط خدايش مي دانست كه اوهيچگاه عشق را گدايي نكرده بود.ولي "اي خداي من من بخشيده بودم با شرط باز نگشتن شدت عشق و حس دوباره دوست داشتن و دلتنگيش به قلبم.پس چرا به شرط عمل نكردي"اين ها را ميگقت و چه وحشتي و چه ترسي داشت از دوباره عاشق شدن وادامه عشق.ولي شايد هم بيشتر از آن خوشحال بود از اين واقعه.

 

 

غلبه بر ترس را هنوز ياد نگرفته بود وخوب ميدانست ترس مانع از پيروزي است .ولي عاشق بود.قلب جسور او ديگر ترسو شده بود.از همه چيز مي ترسيد .ترس از دست دادن،ترس عاشق شدن،ترس فراموش كردن و كم شدن عشقش نسبت به معشوق.ترس ضعيف شدن.،چرا كه اين عشق او را ضعيف ساخته بود.اين عشق هر دوي آنها را فرسوده كرده بود .شكوفايي عشق جاي خودش را به فرسودگي داده بود.و بزرگتر از همه اين ترس ها ترس جسور شدن دوباره قلبش.ترس از جسارت و لج بازي قلبش.اين قلب فشرده اوگاه گاهي لج مي كرد و بهانه مي آوردولي دخترك جلوي جسارت قلبش را مي گرفت ولي اين قدرت قلبش روز به روز بيشتر و بيشتر مي شود.او ديگر به سختي مي توانست با اين قدرت پنهان قلبش مقابله كند.خيلي ضعيف شده بود .هيچ سلاحي در دست نداشت.سلاح پر زور عشقش هم در زيرسر كوفت هاي پياپي،ديگر له شده بود.،بهانه قوي و قوي تر ميشد ".بهانه ديگر دير است"خيلي دير.عشق او خاموش شدني نبود ولي مي توانست اين عشق را زنده به گور كند و همانطور شعله ور خاكسترش كند .آتش را بدون خاموش كردن يخ كند. 

 

 

از عقربه هايي كه بي پروا پيش ميرفتند و زمان را پشت سر مي گذاشتند وحشت داشت .عقربه هايي كه به لحظه ديگر دير است نزديك و نزديك تر مي شدند. ازاين عقربه ها نفرت داشت.مي ترسيد از جسارت قلبش كه هم خود و هم قلب معشوق را روزي بسوزاند.مي ترسيد قلبش هق هق كنان و گريان از دوري معشوق بسوزد ولي روي بر گرداند و ديگر دير است را تكرار كند.ميترسيد كه نا خواسته اين عشق به جعبه اشيا گم شده انتقال يابد.

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 109 چهارشنبه 08 بهمن 1393 نظرات (0)

💐 دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت وگفت: خیلی مغروری ازت خوشم میاد هرچی بهت امار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد من اومدم جلو خوددم ازت .شمارتو بگیرم باهم دوست شیم,پسرگفت شرمنده نمیتوانم من صاحب دارم,دختره که از حسودی داشت میترکید گفت:خوشبحالش که باآدم باوفایی مثل تو دوسته,

پسره گفت:نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم , 

دخترگفت اووووه چه رومانتیک این خوشگل خوشبخت کيه که این جوری دلتو برده؟ 

عکسشو داری ببینمش؟

 پسرگفت عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین آدم دنیاست,

دختره شروع کرد به خندیدن مسخره کردن می گفت ندیده عاشقش شدی ؟

 

نکنه اسمشم نمیدونی ؟

پسر سرشو بالا گرفت گفت اره ندیده عاشقش شدم اما اسمشو میدونم

اسمش مهدی فاطمه است

دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه...

 

 

 

🌺 هیچ داری از دل مهدی خبر؟

گریه های هر شبش را تا سحر؟

او که ارباب تمام عالم است،

من بمیرم،

سر به زانوی غم است،

 

شیعیان!

مهدی غریب و بی کس است،

جان مولا معصیت دیگر بس است،

شیعیان!

بس نیست غفلت هایمان؟

غربت وتنهایی مولایمان؟

ما عبید و عبد دنیا گشته ایم،

غافل از مهدی زهرا گشته ایم

جهت تعجيل درفرج امام زمان(عج) ۳صلوات ختم بفرماييد؛درثواب نشرآن سهيم باشيد.

التماس دعا🌹✋

sh.a بازدید : 93 چهارشنبه 08 بهمن 1393 نظرات (0)

تاجر و میمون ها

 

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند و به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و … در نتیجه تعداد میمون ها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۶۰دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر ، شاگرد به روستایی ها گفت : “این همه میمون در قفس را ببینید ! من آنها را به قیمت ۵۰دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰دلار به او بفروشید.” روستایی‌ها که وسوسه شده بودند ، پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند … البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون !

sh.a بازدید : 107 چهارشنبه 08 بهمن 1393 نظرات (0)

معجزه یک لیوان شیر

 

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد…

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

sh.a بازدید : 98 سه شنبه 07 بهمن 1393 نظرات (0)

خاطرات مشترک دهه ي ٦٠

 

یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست



ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﺑﻘﻞ ﺩﺳﺘﯿﺎﻣﻮﻥ ﻗﻬﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺧﻂ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﯾﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﻭﺳﺎﯾﻠﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻂ ﺍﯾﻨﻮﺭ ﺗﺮ ﻧﯿﺎﺩ



یادش بخیر امتحان اخر سال که میدادیم کتابارو پاره می کردیم تا برسیم خونه



یادش بخیر وقتی تو شلوغی میخواستیم برنامه کودک ببینیم

یکی از حرصش می گفت...

در مجلسی نشسته بودیم ناگهان خرررری گفت:

لامصب چنان. سکوتی میشد که پشه هم دیگه جرات وز وز نداشت;



یادش بخیر..

سر صف پاهامونو 180 درجه باز میکردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم :))

 

 



به افتخار اون نسلـی كه ظـهرها به زور میخوابوندنشون تا خرابكاری نكـــنن ...

اما حالا باید ظهر به زور بیدارشون کنن ...

 

 



 

سلامتی دهه شصتی ها که ماشین کنترلی نداشتن

ولی یه نخ دومتری به ماشین پلاستیکی شون می بستن و ذوق دنیا رو می کردن

sh.a بازدید : 86 سه شنبه 07 بهمن 1393 نظرات (0)

یارب، از بالا به ما هم اعتنا کن لااقل!

بخت ما را هم از آن بالا صدا کن لااقل!

 

نصف کشورهای دنیای تو از ما بهترند؛

وضع ما را نصف آنها باصفا کن لااقل!

 

دیش عرش کبریایی گیر کرده سمت غرب؛

چند روزی روی دیشت را به ما کن لااقل!

 

در اتوبان جهان پت پت کنیم عین پراید؛

بنز نه، ما را شبیه پرشیا کن لااقل!

 

به اروپا این همه حال اساسی می دهی؛

یک کم از آن حال هم بر ما عطا کن لااقل!

 

هرچه نعمت بود دادی به "یو اس آ"ی خبیث؛

پنج شش درصد از آن را سهم ما کن لااقل!

 

وضع ما را که تمام هفته مثل گامبیاست،

هفته ای یک روز چون آنتالیا کن لااقل!

 

کشور ما را که در "تاریخ" سوتی داده است،

جابه جا در نقشه ی "جغرافیا" کن لااقل!

 

مرز ایران را جدا کن از عراق و روسیه،

مدتی همسایه ایتالیا کن لااقل!

 

رتبه ی ما را -که در دنیا از آخر سومیم-

از همان آخر، ششم در آسیا کن لااقل!

 

وقتی اینجا بین ما قانون جنگل حاکم است،

وضع ما را سوژه ی راز بقا کن لااقل!

 

هرکه آمد یک گره وا کرد؛ ده تا بست روش؛

آن گره های درشتش را تو وا کن لااقل!

 

این عصایی که تو دادی نیل را نشکافت خوب؛

محض خنده گاه آن را اژدها کن لااقل!

sh.a بازدید : 85 سه شنبه 07 بهمن 1393 نظرات (0)

..(!)تلویزیون آمد: .... خواب رفت!

(!)زنا آمد: .... ازدواج رفت!

سود آمد: .... برکت رفت!

(!)مُد آمد: .... حیا رفت!

(!)فست فود و پرخوری آمد: ... سلامت رفت!

(!)رشوه آمد: .... حق رفت!

(!)دیر خوابی آمد: ... نماز صبح رفت!

(!)اسراف و مصرف گرایی آمد: .... قناعت رفت!

(!)قوم پرستی آمد:..برادری رفت!

(!)ماهواره آمد:...حجاب رفت!

(!)جوایز بانکی و گاوصندوق آمد:...زکات رفت!

(!)تلفن آمد:...صله رحم رفت!

اندیشه کنیم!!!

چه ها آمد،چه ها رفت....!؟

ﺁﯾﺎﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﺳﺘﺖ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﻭ ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﯽ ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ.

امیدوارم هر ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ می فرﺳﺘﺪ ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﻨﺪ.

sh.a بازدید : 104 سه شنبه 07 بهمن 1393 نظرات (0)

ما را چه‌شده که سر بزیریم.....ما‌ زاده کوروش کبیریم .....

باید همه سر بلند باشیم....در حال بگو بخند باشیم.....

ما گر که ز نسل داریوشیم.....شش ماه چرا سیه بپوشیم‌‌.....

آخر چه شد عزت کیانی.....کوروش و درفش کاویانی.....

کو جشن بزرگ مهرگانی.....اعیاد بزرگ ‌باستانی....

شعبان و صفر رجب کجا بود .....شهر نجف و حلب کجا بود ..... 

در دوره کوروش پیمبر.....آخر تو بگو عرب کجا بود.....

تا کی در عشق را ببندند....در سینه علاقه ها بگندند....

تا کی به خرافه غرق گردیم.....اعراب به ریشمان بخندند.....

دانی چه بود اصول کوروش....منشور جهان شمول کوروش....

گفتار اگر که نیک باشد.....پندار اگر که نیک باشد.‌‌...

پاداش خدا نصیبمان است.....کردار اگر که نیک باشد.....

کوروش شه با وقار و مشهور .....شاهنشه ملک و شادی وشور.....

sh.a بازدید : 98 سه شنبه 07 بهمن 1393 نظرات (0)

Sajed→

نام: کوروش

ﻧـﺎﻡ ﭘﺪﺭ: ﮐﻤﺒﻮﺟﯿﻪ ﯾﮑﻢ

ﻧـﺎﻡ ﻣـﺎﺩﺭ : ﻣﺎﻧــﺪﺍﻧـﺎ

ﺩﻭﺩﻣﺎﻥ : ﻫﺨﺎﻣﻨﺸﯿﺎﻥ

ﺯﺍﺩﮔﺎﻩ : ﺍﻧﺸﺎﻥ (پايتخت ۸۰۰۰ ساله ايلاميان) (ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﺬﻩ ﮐﻨﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺯﺳﺘﺎﻥ ‏)

ﺯﺍﺩ ﺭﻭﺯ: 7آبان ‏(ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ‏)

نام ﻫﻤﺴﺮ : ﮐﺎﺳﺎﻧﺪﺍﻥ

ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ: ﮐﻤﺒﻮﺟﯿﻪ، ﺑﺮﺩﯾﺎ، ﺁﺗﻮﺳﺎ، ﺁﺭﺗﯿﺴﺘﻮﻥ، روشنک

ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ: ﮐﻤﺒﻮﺟﯿﻪ ﺩﻭﻡ

ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ: ﺣﺪﻭﺩ ۵۵۹ – ۵۲۹ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﻣﯿﻼﺩ ‏(۳۰ ﺳﺎﻝ ‏)

ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ :‌ ﭘﺎﺳﺎﺭﮔﺎﺩ

 

منم کوروش:

در اوستا، نامم: پسر بهشت

در تورات، نامم سیروس

در انجیل، نامم سایروس

در قرآن، نامم ذوالقرنین

نخستین شاه جهان!

اولین دادگستر گیتی!

پدر ایران زمین!

 

اي آنكه بر خاك من مي گذري، بدان و آگاه باش كه پاي بر خاك كسي نهاده‌اي كه در تمام زندگي نگاهبان نيكي بوده و جز به انديشه و گفتار و كردار نيك با كسي رفتار نكرده است!

بدان که ....

شهرياري من موجب آزار هيچ انسان بيگناهي نشده!

آگاه باش سرزمين پارس بسيار گسترده بوده و در تمام اين گستره، هيچكس توان زورگويي بر ناتوان را نداشته است!

ارتش من، ارتش رهايي‌بخش همه انسانهاي ستمديده بوده و من بدون چشم داشت به تاج و تخت و دارايي آنها همواره يار و پشتيبانشان بودم

sh.a بازدید : 121 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .

 

 

روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .

 

 

 

 

 

نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

 

 

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟

 

 

 

 

 

یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...

 

 

 

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .

 

 

 

اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند

 

 

 

اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .

 

 

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد

 

 

 

و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .

 

 

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .

 

 

 

به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .

 

 

آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد

 

 

 

مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .

 

 

آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود

 

 

 

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم

 

 

و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

 

 

 

 

 

پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم

 

 

و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:

 

برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !

 

 

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند

 

 

 

روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

 

 

همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .

 

 

 

 

 

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید . شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت

 

ارنستو چه گوارا

sh.a بازدید : 72 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

" خدا "

ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ " ﻋﻤﺮ ﺩﻧﯿﺎ " ﺳﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ! !

ﮔﻠﻮﯼ ﺧﺸﮏ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﺑﻪ " ﺑﺎﺭﺍﻥ " ﺗﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ!

ﻭ. . .

ﺗﺎﻭﻗﺘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ " ﮐﺎﺟﯽ " ﻧﻤﯽﺍﻓﺘﺪ

ﻭ. . .

ﺑﺎﻏﯽ ﺍﺯ ﻫﺠﻮﻡ ﺩﺍﺱ ﻫﺎ " ﭘﺮﭘﺮ " ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ! !

" خدا "

ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ " ﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼ " ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺍﺯ " ﺑﺎرﺍﻥ "

" گلی "

ﺑﺎﻻ ﺭﻭﻧﺪﻩ ﻣﺜﻞ " ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ " ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﻭ. . .

ﮐﺮﻡ ﮐﻮﭼﮑﯽ " ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ " ﺯﯾﺒﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ! !

" خدا "

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ؛

" ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ "

می شود " ممکن "

ﻭﻟﯽ. . .

ﻭﻗﺘﯽ " ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ " ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﯾﮕﺮ " ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ " ﺷﺪ. . .

sh.a بازدید : 98 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

ميدانيد که يک مُرده چه احساسي دارد،اين قصه را از اول بخوانيد،،،

 

 

 

 

 

 

 

گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستيم"

 

 

 

 

 

 

 

گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر ميبريد وِلَم 

 

 

 

کنيد!!

 

 

 

 من هنوز حس ميکنم و حرف مزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام!

 

 

 

با لبخندي جوابم را دادند و 

 

 

 

گفتند:"عجيب هستيد شما انسانها فکر ميکنيدکه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيد که شما فقط خواب ي کوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود"

 

 

 

آنها هنوز مرا به سوي قبر ميکشند

 

 

 

 در راه مردم را ميبينم گريه ميکنند و ميخندند و فرياد ميزنند

 

 

 

و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه!

 

 

 

ازشون پرسيدم چرا اينکار را ميکنند؟؟

 

 

 

گفتند:"اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي که به راه کج رفته بودند"

 

 

 

حرفش را با ترس قطع کردم:"يعني به جهنم ميروند!!!!"

 

 

 

گفتند:"بله"

 

 

 

و ادامه دادند"و کساني که ميخندند اهل بهشتند"

 

 

 

به سرعت گفتم:"مرا به کجا ميبرند؟؟؟؟"

 

 

 

گفتند:"تو کمي درست راه ميرفتي و کمي اشتباه..گاهي توبه ميکردي و روز بعد معصيت؛حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شکل گم شدي"

 

 

 

 

 

 

 

حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"يعني چي!؟!؟يعني من به جهنم ميرم؟؟؟"

 

 

 

 

 

 

 

گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست"

 

 

 

دور و برم را با ترس نگاه ميکردم و در يک آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!!

 

 

 

 

 

 

 

آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميکردند...به سوي آنها دويدم و گفتم:"برايم دعا کنيد"

 

 

 

 

 

 

 

ولي هيچکي جوابم را نداد-بعضيهاشان گريه ميکردند و بعضي ديگر ناراحت....

 

 

 

رفتم پيش برادرم گفتم"حواست به دنيا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه

 

 

 

آرزو کردم که اي کاش صدايم را ميشنيد

 

 

 

آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛پدرم را ديدم که بر رويم خاک ميريخت؛و برادرهايم که همين کار را ميکردند...من همه مردم را ميديدم که بر رويم خاک ميريختند

 

 

 

 

 

 

 

آرزو کردم که اي کاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميکردم

 

 

 

 

 

 

 

نشستم و فرياد کشيدم"اي مردم حواستان باشد که دنيا گولتان نزند"

 

 

 

اي کاش نماز صبح را خوانده بودم

 

 

 

اي کاش نماز قيام را خوانده بودم

 

 

 

اي کاش دعا کرده بودم که خداوند هدايتم کند و توبه ميکردم و گريه...و روزانه توبه ام را تجديد ميکردم و گناهانم را تکرار نميکردم...مسبب نميشدم...سنگدل نميبودم...معصيت نميکردم..و براي اين مردم دعا ميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...

 

 

 

آيا تو شنيدي چه گفتم؟

 

 

 

و اگر پخش کردن اين مطلب تو را خسته ميکند اين کار را نکن چون تو لياقت ثوابش را نداري...و روزي ميآيد که تو در قبر قرار خواهي گرفت؛و آرزو خواهي کرد که اي کاش اين مطلب را فرستاده و پخش کرده بودي

 

 

 

اين جمله که حتي چند ثانيه وقتتون رو نميگيره انقدر ثواب داره که حتي تصورش رو هم نميتوني بکني

 

 

 

پيامبر صلى الله عليه وسلم ميفرمايد: اگر همه اسمانها و زمين در يک کفه ترازو و لا اله الا الله در کفه ديگر ترازو باشند وزن لا اله الا الله بيشتر است

 

 

 

 

 

 

 

پس با افتخار اين جمله را بگو و براي افرادي که ميشناسي بفرست تا در کمترين زمان صدها و شايد ميليونها نفر اين ذکر گرانبها را بگويند و شما هم ثواب ببري

 

 

 

بدون شک کسب ثواب در اسلام بسيار اسان است

 

 

 

پس در کپي و پيست کردن اين متن دقيقه اي درنگ نکن چون شايد همين کار شما باعث نجاتتون در اخرت بشود انشاء الله

 

 

 

مردي در حالي که به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت: وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم. 

 

 

 

دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت.: وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم!!!!

 

 

 

خدايا واسه داده ها و نداده هات شکر...

 

 

 

اول اينکه بر جمال و آل محمد يه صلوات بلند بفرست. دوم اينکه اگه حضرت محمد ارزششو داره اينو براي تمام اد ليستت بفرست.؛

sh.a بازدید : 89 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

لطفا تا آخر بخونید.ضرر نمیکنید.

 

🌝🌞🌝🌞🌝🌞🌝

 

در یکی از کشورهای اسلامی دختری با جوانی از روی عشق و علاقه ازدواج میکنند.

ولی متاسفانه دیری نمیپاید که دختر جوان مبتلا به مرض صرع میشود.

مرضش طوری است که بعد از ساعت نه شب به بعد شروع میکند به جیغ زدن و پاره کردن لباس.

گاهی با صدای بلند خنده کردن!

هر پزشک و بیمارستانی که میبرند مشکل زن جوان نا علاج میماند.

تا اینکه شخصی آدرس عالم زبر دست و جلیل قدر را به شوهر زن میدهد.

ومیگوید که چندین مرتبه اشخاص مشابه رو علاج کرده.

زن جوان را نزد عالم می برند!

ابتدا عالم از زن سوالهایی می پرسد .ومیگوید: این خانم توسط جن ها طلسم شده.و مبتلا به صرع نیست.

ومیگوید من یک جزء سوره البقرة بروش میخوانم اگه صدای زن قطع شد مشخصه که طلسم شده.

او سوره البقره را تا آیه 141میخواند.

ناگهان صدای زن قطع میشود.واز زن صدای عجیب و غریب در میآید که حاضران به وحشت می افتند.

شیخ شروع میکند به خواندن سوره صافات.و سوره حشر.

وبعد شروع میکند با جن صحبت کردن.

و مبگوید: تو را به عهدی که حضرت سلیمان بسته اید تذکر میدهم که از بدن زن خارج شوی.والا آنقدر قرآن میخونم که تو جسد زن خفه بشی.

جن فریاد میزند: من به دستور شیطان بزرگ ماموریت دارم که در بدن زن بمانم تا خودش را یا حلق آویز کند،،،،یا خود سوزی کند.... یا ازبلندی پرت کند..... یا جلو ماشین بیندازد.....

شیخ میگوید بیا بیرون یا خودم تورو میکشم.

جن میگوید: فرقی نمیکند اگه تو من را نکشی شیطان من را میکشد که کارم را به پایان نرساندم.میگوید پس زن را رها کن بیا داخل بدن من.

جن بدن زن را رها میکند و میخواهد وارد بدن شیخ شود ولی میبیند نمیتواند وارد بدن شیخ شود.

شیخ بهش میگوید:چرا وارد نمیشوی؟

جن میگوید: میخواهم ولی دور جسد تو حصاری از آهن کشیده شده.

تا میخواهد برگردد به جسد زن میبیند که بدن زن هم حصاری آهنی دارد و نمیتواند وارد شود.

شروع میکند گریه کردن.ومیگوید که شیطان بزرگ من و خانواده ام را نابود میکند.

شیخ به جن میگوید: راه فرار هم وجود دارد.اسلام بیاور و نماز و قرآن بخوان شیطان بزرگ که هیچ جد شیطان بزرگ کاری به کارت نداره.

جن مسلمان میشود و خانوادش را به نزد شیخ می آورد تا اسلام بیاورند.

شیخ از جن سوالهای میپرسد که شما در عهد کفر چه کسی را عبادت میکنید.

جن میگوید: که ما فقط از ابلیس کبیر اطا عت میکنیم.اگه نافر مانی ایشان کنیم کشته میشویم.

شیخ میپرسد: تا حالا چند ماموریت این چنینی انجام دادید وکجا؟

جن میگوید خیلی.گاه وقتی به نقاط دور دست دنیا فرستاده میشویم مثل هند و آفریقا یادور تر.ی

یکبار درهند وارد بدن خانمی شدم که آخر سر خودکشی کرد.

گفت مورد آخر توسط چه کسی فراخوانده شدی؟!

گفت از قضا این خانم خواستگار ی داشته ووقتی به خواستگار اولی جواب منفی میدهد.نامزد سر شکسته برای انتقام دست به دامن رمالها و طلسم نویسان میشود .طلسم عروس خانم توسط مادر نامزد سر خورده داخل گلدان جلو را ه پله ورودی منزل عروس و داماد جا گذاشته شده.تا اینکه من کمین خانم نشستم تا چه موقعه از یاد خدا غافل میشود.

تا اینکه که همراهش وارد حمام شدم.

و وقتی او خود را برهنه کرد و قبلش نامی از خدا نبرد از طرف مقعد وارد جسمش شدم .

در آخر شیخ آن داماد و عروس را نصیحت مبکند.و میگوید:سعی کنید تا در حمام کاملا برهنه نشوید .واگر هم خواستید خود را در حمام برهنه کنید قبل از ورود به حمام بگوید:

 

"بسم الله الذی لا اله الا هو"

 

 این دعا چشم جن ها را از بدن انسان میبندد

هر روز صد بار بگویید:

 

"لااله الا الله وحده لا شریک له ، له الملک وله الحمد ، بیدک الخیر وهو علی کل شی قدیر"

 

اگر این ذکر را هر روز صبح وشام بخوانید .خداوند دیواری از آهن بدور شما بوجود می آورد اگر ماهر ترین جادوگران شما را طلسم کنند .جن های کافرنمیتوانند وارد بدن انسان شوند.

هرروز سه بار سوره "قل هوالله احد" و معوذتین بر خود و بچه های خود بخوانید!!!

همان طور که پیامبر صلى الله عليه وسلم، بر حسن وحسین(رض) میخواند.

تا از چشم زخم در امان باشید.

هر گاه میخواهید شیر آب گرم باز کرده یا آب گرم غذا را دور بریزید حتما بسم الله بگوید.

 

جوکها راتادیدی کپی وپخش میکنی!!!

 

حالا ببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. ﷽.﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾

 

فکرش رابکن روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..!

توجه توجه

 

هر کس موقع اذان ب موسیقی و ترانه گوش دهد نمیتواند هنگام مرگ شهادتین بگوید...

و اگر منتشر نکنی بدان ک گناهانت مانع این کارت شده اند...

 

بفرست و بگذار غیر از تو نیز توبه کنند !

باشد تا رستگار شوید......

sh.a بازدید : 100 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

ﻫﻤﯿﺸﻪ

 ﺍﺷﮏ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﻣﻮﻥ " ﻫَﺴﺘَﻦ " ﺭﻭ ﺩﺭﻣﯿﺎﺭﯾـــــــــﻢ ...

ﻫﻤﯿﺸﻪ 

ﻭﺍﺳﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﻣﻮﻥ " ﻧﯿﺴﺘَﻦ " ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾــــﻢ ...    

ﻫﻤﯿﺸﻪ 

ﺑﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﻣﻮﻥ " ﻧﯿﺴﺘَﻦ "ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿــــــﻢ ..   

ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ 

ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ " ﻓِﮑﺮﺷَﻢ “ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢبه یادمونن

................  ...........  ......

ســــــــــلامٺے روزے ڪہ⇩

 

     ✔بیاے بالا ســــــــــــــــــــرم✖

 

      ☆داد بزنے:☆↯☆

           

                  

                        ⇦نفــــــسـ بڪـــــشـ لعــــــنتے⇨

...............   ..... .....  .   

☜↺مَــــــــــــن مِثــِ هــَم ســِنّ وُ ســالهـایِ خـــــــودَم نیستــَم

 

      کــه هَـــــــــــــر روُز یـــــــِه آرِزوُیــے دارَن واسِ آیَنـــــــــــــده

 

مَــــن فَقَطـ یـــــــه آرِزوُ دارَمـ وُ اوُن اینــه کــــه⇩

 

     یــــه شَبــــــ بِخـــوابَــــــــــــم وُ دیـــــگــه بیـــدار نَشـــــــــــــَم↻

 

☜↺تـا نَشنَــــــــــــوَم

 

                     تـا نَبیـنَـــــــــــــم

 

                                 تـا نَشکَنَــــــــــــم↻

..............    .......  ..... ......

ﻭَﻗــﺘـــيــ

 

⇩ﻣــَـﺸــﺘــــﻴــــا⇩

 

ﺳـُـﮑــﻮﺕ ﻣﻴــﮑـُـــﻨــَـــﻦ ...

 

⇧ﻟـــﺎﺷـــﻴـــــــﺎ⇧

 

ﻇـُـﻬــــﻮﺭ ﻣﻴــﮑـُــﻨـــَـﻦ ...

 

هـِـــــه ...آرهـ ... ثــــابــِــت شُـــده !!!

ﺍﻭﻧـــﻘــَﺪﺭ ﮐـِـﻪ ﺣَــــﺮﻑ ﭘُـــﺶ ﺳَﺮِﻣــــﻮﻧِﻪ ﺁﺩَﻡ ﺭﻭﺑــِـﺮﻭﻣﻮﻥ

ﻧـــــﯽ !!!

بـه بعضیام باس گفـت:

آخـه پــشم...

تــو رو چــه به خــشــــم...؟؟!

وقــتی میگـم خـــفه شو بگــو...

چــــشــــم...

ﻣــﺎ ﺟـَـﻤـﻊ ﺑــﻮﺩﯾــﻢ ﺑــﺎ ﻫــَـﻢ ﻭَﻟـــﯽ ﺗـــﻮ ﺷـُـﺪﯼ ﻣـُـﻔــﺮَﺩ ﭘــَـﺲ ﺍَﻣــﺜـــــﺎﻝِ ﺗـــﻮ ﺭﻭ ﺑـــﺎﯾــَـﺪ ﺟــــﻮﯾــﯿـــﺪُ ﺗـــُــﻔــ ﮐــَــﺮﺩ ...

ﺁﻗـــــﺎ ﻣــــﻦ ﻻﺷﯽ , ﻣﻦ ﺍﺻــــﻼ ﻣـــﺘـــﻼﺷـــﯽ !!! ﺍﻣــــﺎ ﻗــﺴـــﻤـــﺖ ﺟـــﺎﻟـــﺒـــﺶ ﺍﯾـــﻨـــﻪ ﮐـــﻪ ﺍﯾـــﻦ ﺯﻧـــﺪﮔـــﯿـــﻪ ﻣَﻨـــﻪ !!! ﺗـــﻮ ﮐــُﺠﺎﺷﯽ؟؟؟

...       .........     ...... ..

sh.a بازدید : 109 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

:

        "حق الناس "

  همیشه پول نیست!

 

گاهی

       "دل" است...

دلی که:

باید بدست می آوردیم ونیاوردیم!

دلی که:

باید می دادیم و ندادیم!

دلی که:

 شکستیم و رهاکردیم!

دلهای غمگینی که:

بی تفاوت از کنارشان گذشتیم!

خدا

ازهرچه بگذرد ازحق الناس نمی گذرد

 

    حواسمان باشد که:

ﺑﺎ

"ﺯباﻥ "ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ

 ﺑﺎ

ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ

ﺑﺎ

ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩﮔﺮﻓﺖ

  با

ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ

ﺑﺎ

ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ

با

ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ

ﺑﺎ

ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ

ﺑﺎ

ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ

ﺑﺎ

ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود جدایی انداخت

 با

 زبان میشود آتش زد

با 

زبان میشود آتش راخاموش کرد

 

حواسمان به دلهایمان باشد:

                                   "آلوده اش نکنیم"

 

              

 دوست من؛

          نمیدانم

درزندگيت"بهترين"چگونه معناميشود؟

     همان بهترين را برايت آرزو دارم.

sh.a بازدید : 122 یکشنبه 05 بهمن 1393 نظرات (0)

❄❄❄❄

 

به قـــول ارنستو چه گوارا :

دستم بوی گل میداد

مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند

اما هیچ کس فکر نکرد که شاید

یک گل کاشته باشم!

          ؛؛؛؛؛؛؛؛

به قـــولِ پروفسور حسابی :

یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم.

پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.

          ؛؛؛؛؛؛؛؛؛

به قـــولِ والت ویتمن :

زندگی به من آموخت؛ 

بودن با كسانی كه دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است.

          ؛؛؛؛؛؛؛؛؛

به قـــولِ ژان پل سارتر:

از همه اندوهگین تر شخصی است كه از همه بیشتر می خندد!

          ؛؛؛؛؛؛؛؛

به قـــولِ مارک تواین :

آنجا كه آزادي نيست،

اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد،

اجازه نمی دادند که رای بدهید!

          ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛

به قـــولِ برتراند راسل :

مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند،

در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند !

 

❄❄❄❄

sh.a بازدید : 134 یکشنبه 05 بهمن 1393 نظرات (0)

مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند.

بچه ها شیطنت و سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود.

مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست و بچه هایش را آرام نمی کند!

بالاخره یک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمیکنی ؟

مرد گفت الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده.

در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم !

در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند ، شروع به بازی کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد.

 

 

نکته: هیچگاه بدون درک شرایط دیگران ، در مورد آنها قضاوت نکنیم.

sh.a بازدید : 128 شنبه 04 بهمن 1393 نظرات (0)

>>>حتما بخونیش<<<<<<

 

نامه تکان دهنده یک دختر به محمد جواد ظریف

وقتتون بخیر

 

امیدوارم حالتون بهتر شده باشه

من یه دختر 26 ساله ایرانی ساکن ایرانم (ببخشید که نمیتونم خودم رو کامل معرفی کنم)

امیدوارم نامه منو کامل بخونید

من متاهلم ، سه ساله که عقد کردم اما به خاطر مشکلات مالی نمیتونیم عروسی کنیم، شوهرم دانشجوی دکتراست و کار پیدا نمیکنه ...بی پولی و بی کاری دمار از روزگار ما در آورده، پدرم یه بازنشسته ست و از پس خرید جهزیه بر نمیاد.

من اخیرا کارشناسی ارشد نوبت روزانه قبول شدم، یکی از دانشگاه های عالی تهران، یکی از بهترین رشته ها، هفته ای 3 روز میام تهران. شاید باورتون نشه اما من از پس کرایه اتوبوسم به تهران بر نمیام ...من نمیتونم هفته ای 40 هزارتومن برای غذا و کرایه و ... هزینه کنم... شوهرم توان حمایت منو نداره و از پدرم هم نمیتونم پول بگیرم، وام دانشجویی هم که به جایی نمیرسه و هنوز ندادن ...بارها به انصراف از تحصیل فکر کردم اما بغض گلومو میگیره، چون من برای قبولی خیلی زحمت کشیدم... نمیدونم شما بچه دارین یا نه ، نمیدونم خودتون و بچه هاتون چطور درس خوندین اما همه امکانات خودتونو بذارید کنار و درس خوندن تو بدترین شرایطو تصور کنید. مدام فکر میکنم اینایی که میرن دانشگاه بین الملل چقدر پول دارن؟؟؟ چطوری من نمیتونم هفته ای 40 هزارتومن پول بدم برای درس و اونا .... دیگه دارم افسرده میشم

همین برنامه رو برای جهزیه هم دارم...همیشه عقد کردن برای دخترا یعنی مهمونی، گردش، خوشی، خرج کردن، مسافرت... منم نوعروسم، اما از این زندگی فقط یه چیز بهم رسیده ، اونم حسرته

من نمیخوام بهم بگین " متاسفم". من خودمو معرفی نکردم چون ترحم کسی رو نمیخوام. من فقط حقمو میخوام...

من ایرانی ام، چرا تو مملکت خودم، جایی که کل طایفه ام بخاطرش شهید و جانباز دادن رفاه ندارم؟؟؟ چرا بی کارم؟؟؟ چرا تغذیه خوب ندارم؟؟؟ چرا بی پولم؟؟؟ چرا با این معدل و این رزومه باهام مثل یه تفاله برخورد میشه؟؟؟ این انرژی هسته ای کو؟ کجاست؟ چیش به من رسیده؟ منو تو انرژی اتمی استخدام میکنن؟؟؟ یا شوهر استعداد درخشانمو؟؟؟ قبضامون که مدام گرونتر و زیادتر میشه، تابستونا که برق مدام قطعه، پس کو تامین انرژی؟؟؟؟ حتی اگه واسه آینده کشورم خوبه چرا ما باید قربانی بشیم ؟؟؟ چرا آبادی های نسل بعد رو خاکستر ما باشه؟ مگه ما چه گناهی کردیم؟؟؟چرا مملکت من راحت از دزدی 3 هزار میلیارد تومنی میگذره ولی 24 ساعت بنده به دو ریال یارانه ی مردم؟؟؟ یارانه ای که بودنش برای آدمایی مثل من معنی حفظ آبرو رو داره. تو این وضع گرونی...

من به چه زبونی بگم آقا جان من انرژی هسته ای رو به قیمت جوونی و زندگیم نمیخوااااااااااااااااااااااااام ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من فقط یه بار زندگی میکنم... میخوام شاد باشم... دیگه بسمه غصه خوردن...

من این حق مسلممو میفروشم... یکی بیاد بخره!!! در عوض کار میخوام و پول و یه خونه نقلی با یه جهزیه ساده یه دفترچه بیمه

نمیدونید این آخری شده رویای من... من نمیدونم مشکل کمر شما چیه ولی درد شمارو خوب میفهمم. درد از کمر شروع میشه تا مچ پا میاد... انگار یه رشته داغ تو پای آدمه که کشیده میشه. من نمیتونستم برم دکتر اما علائم و دردامو تو اینترنت سرچ کردم و فهمیدم چه بیماری دارم. نه میشه ایستاد، نه میشه نشست، نه میشه خوابید... من اینجا به درد تسلیم میشم ... من میمیرم از درد اما نمیتونم برم دکتر ،نمیتونم ام آر آی بگیرم. چون بیمه ندارم، چون پول ندارم، هزینه های درمان سرسام آوره، سلامتی شده به قیمت خون آدم... خوش بحال شما که برای دردتون طبیب دارید (البته هرچی که دارید حلال و خوشتون. خدا به روزیتون برکت بده. انشاءالله که حالتونم خوب بشه.)، من از ترس اینکه شوهر و پدرم شرمنده م نشن به کسی نمیگم چقدر درد میکشم... میبینید ... فرق من و شما همینه... زندگی من به یه تاره مو بنده ولی شما مسئولین زندگی آروم و قشنگتونو بی استرس ادامه میدین. واسه همینه که شما با خیال راحت خبر از مذاکرات بعدی میدید و من اشک تو چشام حلقه میزنه که ای خدااااااااا پس کی تموم میشه؟؟؟

همه اینارو گفتم که بدونید کسایی مثل من هستند که فقط زنده اند اما بارها و بارها آرزوی مرگ میکنند.

کاری کنید که تحریما تموم بشه، یه کاری کنید ارزونی بشه ، کرایه خونه کم بشه ، مواد غذایی ارزون بشه، بازار کار رونق پیدا کنه، دارو و درمان به قیمت خون آدم نباشه، امنیت و رفاه داشته باشیم. کاری کنید که منه بچه درس خون، منی که تو زندگیم فقط تلاش کردم، صبر کردم و پامو کج نذاشتم، بخاطر فشار اقتصادی تو این سن وسال این همه مریضی عصبی نداشته باشم و فکرم مدام پی انصراف از تحصیل نباشه، یه کاری کنید جوونا راحت ازدواج کنن اینطوری فسادم کم میشه. فقط یکم سریع تر ... میترسم آخرش به عمر ما قد نده.

تو رو خدا... دیگه بسه تحریم...

یکی میگفت باید قبر دهه شصتیا رو گودتر بکنند چون آرزوهای زیادی دارن که باید با خودشون به گور ببرن...

 

به اشتراک بذار اگه ايرانی هستی

sh.a بازدید : 90 جمعه 03 بهمن 1393 نظرات (0)

ﻧﺴﻠﮯ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ

ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﮯ ﻫﻤﻪ ﺑﮯ ﻋﺼﺎﺑﯿﻢ ﻭ ﻣﻮﺟﮯ !..

ﻧﺴﻠﮯ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﺷﺪﯾﻢ !.

ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻓﯿﻠﺘﺮ !.

ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺯﺩ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﻠﯿﺲ !!

ﺣﯿﻒ ﺷﺪ ...

ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺩﻧﯿﺎﯾﮯ ﮐﮧ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺷﮑﻢ

ﻣﺎﺩﺭﻣﺎﻥ ﻟﮕﺪ ﻣﯿﺰﺩﯾﻢ

ﺍﯾﻨﺠﺎ :

ﻣﻨﻄﻖ ، ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺍﺳﺖ

ﮐﺘﺎﺏ ، ﺩﮐﻮﺭ ﺍﺳﺖ

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ، ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺍﺳﺖ

ﺁﺯﺍﺩﯼ ، ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ

ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ، ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ

ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ، ﺗﯿﻢ ﺍﺳﺖ

ﺷﻌﺎﺭ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ

ﺷﻌﻮﺭ ، ﻧﺎﯾﺎﺏ ﺍﺳﺖ

ﭘﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ، \" ﻋﺎﺭ \" ﺍﺳﺖ

ﭘﯿﻨﻪ ﺑﺮ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ، ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭﻭﻍ ، ﺣﻼﻝ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﺩﯼ ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﺍﻋﺪﺍﻡ ، ﺍﺻﻼﺡ ﺍﺳﺖ

ﺍﺻﻼﺡ ، ﻓﺴﺎﺩ ﺍﺳﺖ

ﺩﺍﻧﺎ ، ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﻧﺎﺩﺍﻥ ، ﮐﺎﻣﯿﺎﺏ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺑﯽ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ

ﺭﯾــــــــﺎ ، ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ

ﺍﯾﻤﺎﻥ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ

ﺍﯾنجـــــا 

ایـــــران است ..!!😓😢😓😢😓

sh.a بازدید : 96 جمعه 03 بهمن 1393 نظرات (0)

صرفا جهت یادآوری خاطرات و پیروزی انقلاب اسلامی

 

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﮐﯿﻬﺎﻥ ۸ ﺍﺳﻔﻨﺪ ۵۷ :

ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ : 

ﺁﺏ ﻭ ﺑﺮﻕ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻮﺩ

 

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﮐﯿﻬﺎﻥ ۳ ﺑﻬﻤﻦ ۵۷ :

ﺍﻣﺎم خمینی: ﺩﺭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺩﯾﮑﺘﺎﺗﻮﺭﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ

 

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﮐﯿﻬﺎﻥ ۱۹ ﺑﻬﻤﻦ ۵۷ :

ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ : ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺨﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ

ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻠﺖ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ

ﺣﺬﻑ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻗﻄﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﯾﻢ

 

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﮐﯿﻬﺎﻥ ۲ ﺑﻬﻤﻦ ۵۷ :

ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ : ﺭﯾﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ (ﺭﻫﺒﺮ) ﮐﺸﻮﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ

 

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﮐﯿﻬﺎﻥ ۲۶ ﺩﯼ ۵۷ :

ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ : ﻫﻤﻪ ﺍﺣﺰﺍﺏ ﺩﺭ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺁﺯﺍﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﻣﺎﺭﮐﺴﯿﺴﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺁﺯﺍﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﻣﺎ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺳﺎﺧﺖ

 

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﮐﯿﻬﺎﻥ ۷ ﺑﻬﻤﻦ ۵۷ :

ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ : ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﻔﺖ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯿﺎﻭﺭﻡ

ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺣﻖ ﻧﻔﺖ ﻣﺎﻫﯿﺎﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻨﻨﺪ

 

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﮐﯿﻬﺎﻥ ۹ ﺑﻬﻤﻦ ۵۷ :

ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ : ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﮐﻨﻨﺪ

ﻣﺎ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ

 

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﮐﯿﻬﺎﻥ ۹ ﺩﯼ ۵۸ :

ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ : ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺭییس ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺷﻮﻧﺪ

 

الله اعلم

التماس دعا

sh.a بازدید : 100 پنجشنبه 02 بهمن 1393 نظرات (0)

🔵دختری یک تبلت خریده بود.

 

❌پدرش وقتی تبلت را دید پرسید: 

وقتی آنرا خریدی اولین 

کاری که کردی چی بود؟

 

⭕دختر گفت: روی صفحه اش را

 با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور

 هم برای جلدش خریدم.

 

❌پدر: کسی مجبورت 

کرد اینکار را بکنی؟

 

⭕دختر: نه!

 

❌پدر: به نظرت با این 

کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟

 

⭕دختر: نه پدر، اتفاقا خود 

شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.

 

❌پدر: چون تبلت زشت و

 بی ارزشی بود اینکار را کردی؟

 

⭕دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم.

 

❌پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟

 

⭕دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.

 

❌پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت

و فقط گفت: 

        🔹"حجاب" یعنی همین🔹

sh.a بازدید : 83 پنجشنبه 02 بهمن 1393 نظرات (0)

مطلبی که پیش روی شماست خاطراتی است از آقای «موسوی»، مسئول گروه تفحص شلمچه :

 

دنبال این نباشید که شهدا کجا باید دفن شوند، دنبال این باشید که شهدا چگونه و با چه وضعیتی پیدا می‌شوند. شهید جایش روی تخمان چشم ماست. تمام میادین باید پایش یک شهید باشد. شهدای گمنام، گمنام شهید شدند و گمنام هم دفن می‌شوند و این کار صحیح نیست. شهید باید در قلب مردم باشد، نه در ارتفاعات. همین ‌طوری گلزار شهدا در حال فراموشی هستند، وای به حال آن ‌که در سر تپه‌ها دفن شوند. باید شهدا از آرشیو درآورده شوند و تمام پر از بوی شهدا باشد.

 

اگر جوان ما بفهمد که این بچه‌ها با چه وضعیتی و به چه طرز وحشتناک و با چه شکنجه‌هایی شهید شده‌اند، ببینید آیا مخالفت می‌کند؟ اگر بداند شهید کیست، چه کرده و ملت چه سختی‌ها کشیده است، اصلاح می‌شود.

 

 

 

شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند

 

در یکی از زندان‌های عراق، دو شهید را در فاضلاب زندان پیدا کردیم که در اثر بیماری، جراحت یا شکنجه به شهادت رسیده بودند. آن‌ها را بدون این‌ که تحویل صلیب سرخ داده شوند، شبانه تحویل یکی از ستادها داده بودند و آن‌ها هم در فاضلاب همان زندان رهایشان کرده بودند. 

 

شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند

 

حدود شش ماه پیش در حوالی دریاچه «ماهی» بیست‌وپنج شهید پیدا کردیم که با شکنجه، زنده به گور شده بودند. این شهدا را پنج تا پنج تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و زنده ‌زنده دفن کرده بودند. پنج شهید دیگر را هم پیدا کردیم که آن‌ها را مثل دوستانشان نبسته بودند، ولی در گودال دیگری زنده به گور کرده بودند.

 

این شهدا بند انگشت نداشتند. زمانی که خاک به روی آن‌ها ریخته می‌شد، برای این‌که بتوانند از گودال بیرون بیایند، آن ‌قدر چنگ به خاک می‌انداختند که ناخن‌هایشان جدا می‌شد. طبق نظر پزشکی قانونی 65 درصد بدن‌هایشان سالم بود. این خبر در منطقه خوزستان پیچید و اصلاً سابقه نداشت که پس از بیست‌وپنج‌، سی سال این‌ گونه جنازه‌ها سالم بمانند.

 

عراقی‌ها به نحوی شهدا را زنده ‌به ‌گور می‌کردند که پس از پیدا شدن، موجب شوکه شدن مردم ایران شوند؛ در کنار دیوارهای زندان، مناطق باتلاقی و...

 

هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند

 

یک بار هم هفت شهید را پیدا کردیم که از ستون فقرات از وسط جدا شده بودند. هفت سر جدا، پاها جدا، دست‌ها جدا. پس از بررسی متوجه شدیم این‌ها که بچه‌های بسیجی بین دوازده تا هجده سال بوده‌اند، با قیچی‌های بزرگ فولادی که مخصوص تانک است و بیش‌تر در توپ خانه‌ها استفاده می‌شود، یکی‌یکی جلوی چشم هم ‌دیگر قطعه‌قطعه شده‌اند.

 

نحوه پیدا شدن بیست‌وپنج شهید

 

پس از یک ماه تلاش بی ‌ثمر گروه تفحص، یکی از بچه‌های تفحص که سید هم هست، گوشه‌ای نشسته بود و زارزار گریه می‌کرد. یک دفعه بلند شد و گفت: «سید! نوری دیدم فوق‌العاده زیبا. تا به حال همچین نوری ندیده بودم.»

 

شروع کردیم به جست‌وجو و پس از پیداکردن تکه‌ای از یک پیراهن و جست ‌وجوی بیش‌تر، بیست‌وپنج شهید را با بدن سالم پیدا کردیم. سالم بودن بدن این شهیدان حامل پیامی برای جامعه و جوان‌های ما بود. بنده عاجزم از بیان آن، باید به اهل آن مراجعه کرد و گمان نکنید با یک یا دو سال به دست می‌آید، نه! رازش دست امام زمان(عج) است.

sh.a بازدید : 128 پنجشنبه 02 بهمن 1393 نظرات (0)

󾦆عوارض نوشابه مشکی:

 

󾭉 آیا میدانید یک لیوان نوشابه مشکی با کشیدن یک نخ سیگار برابر است

 

󾭉 آیا میدانید نوشابه مشکی مینای دندان را نابود میکند

 

󾭉 آیا میدانید سردرد های پی درپی از آن نوشابه بخصوص مشکی است

 

󾭉 آیا میدانید نوشابه آلزایمر را تا بی نهایت افزایش مید هد

آیا میدانید ایران در مصرف نوشابه مقام اول جهان را دارد

 

󾭉 آیا میدانید نوشابه مشکی گاز دار ماهیتابه سوخته را پاک میکند آدامس چسبیده به مو و لباس را تمیز میکند روغن ریخته از اتومبیل بر روی کاشی حیاط را از بین میبرد

 

󾭉 آیا میدانید بدترین پوکی استخوان از آن نوشابه است وقابل درمان نیست

 

󾭉 آیامیدانید تاثیر گذارترین عامل قندخون نوشابه میباشد

 

󾭉 آیا میدانید بزرگترین دلیل زخم معده نوشابه گازدار است

 

󾭉 آیا میدانید افرادی که در زمان سرماخوردگی استخوان درد شدید می گیرند به خاطر مصرف نوشابه گاز دار است

 

و هزاران امراض دیگر......

سعی کنید تا آنجا که امکان دارد از نوشابه گازدار استفاده نکنید ، بخصوص نوشابه مشکی...؟؟؟؟

**** یک خبر بسیار مهم پزشکی

 

طبق آخرین تحقیقات در دانشگاه A&M تگزاس،گروهی از پژوهشگران با آزمایش بر روی بزاق دهان ۳۱۷ داوطلب به این نتیجه رسیدند که در اثر برخورد آب با فلوراید موجود در خمیر دندان ماده شیمیایی به شدت خطرناکی دربافتهای دهانی شکل می گیرد که این ماده شیمیایی در درازمدت ودرجوارآنزیمهای موجود دربزاق دهان به ماده سمی پالاتینسک تبدیل شده که این به نوبه خودعامل عمده بروز سردردهای میگرنی ممتدوتولید ملانوم بدخیم بوده که متاسفانه در نهایت منجربه سرطان ریه میگردد .طبق آخرین تحقیقات دانشمندان این دانشگاه به این نتیجه رسیدند که مهمترین عاملی که به عنوان محرک در پیدایش چنین ترکیب خطرناکی دربافتهای دهانی سبب سازمیشودترکیب موادمتشکله آلی درآب موجود در مسواک آغشته به خمیر دندان میباشد.

این گروه محقق متذکرشدند که در هنگام مسواک زدن قبل از استفاده ازمسواک وخمیردندان به هیچ عنوان مسواک خود را با آب مرطوب ننمایید و بگذارید تا خمیر دندان تنها با بزاق دهان واکنش داده و عمل میکروب کشی را انجام ده از ترکیب آب با خمیر دندان برروی مسواک اکیدا خود داری نمایید.لطفا این هشدار رابه اشتراك بگذاريد.

sh.a بازدید : 109 پنجشنبه 02 بهمن 1393 نظرات (0)

در حسرت گذشته ماندن ...

چیزی جز از دست دادن امروز نیست !

تو فقط یکبار هجده ساله خواهی بود ،

یکبار سی ساله ...

و یکبار هفتاد ساله ...

در هر سنی که هستی ،

روزهایی بی نظیر را تجربه می کنی ،

چرا که مثل روزهای دیگر،

فقط یکبار تکرار خواهد شد ...

هر روز از عمر تو زیباست ،

و لذتهای خودش را دارد ...

به شرط آنکه زندگی کردن را بلد باشی...

بعد از هرسقوطی ،"صعودی"

 و بعد از هر شبی، "روزی" وجود دارد.

 

ذهنت را روی راه حل ها متمركز كن.

 

برای بیرون آمدن از یک اتاق باید" در" را پیدا كنی،

نه این كه به 'دیوارها' فكر كنی.

............ .  ........   .....  ....  ... 

موقع اعدامم پرسيدند آخرين حرفت:

          l /l 

          l /l 

          l /l 

          l /l 

          l /l 

          l /l /¯ )

          l /l /\/

          l /l \/

        ( ¯¯¯ )

        ( ¯¯¯ )

        ( ¯¯¯ )

        ( ¯¯¯ )

        ( ¯¯¯ )

        /¯¯/\

      / , ^. /\

    / / \/\

  / / \/\

( ( )/ )

l l l /l 

l l l /l 

l l l /l 

( ( )/ )

  \ \ / /

    \ `-- ' /

      `-- --- '

 

 

 

گفتم:

 

رویِ قبرم تکه يخي بگذاريد تا چکه کند!

 

پرسيدند:

 

چرا؟!

 

گفتم:

 

چون عزيزي ندارم که سرِ قبرم گريه کند...

سلامتى بى کسا......!!!!!!

......  ....  ......... .....  ....  ..

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ.... ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ.

ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ

 

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ

ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ

 

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻥ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد

 

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ

ﯾﮏ ﺳﺮﺍﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ

 ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد.………. زندگی کن

 

ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ .

 

ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ ....

ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ .

 

ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....

ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ....

ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛

 

ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....

 

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ

........ ...............  .. ..........  .

✘ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه آخرین خداحافظی که توی گلوم خشک شد......

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه کسی که طاقت نداشتم ازش خداحافظی کنم فقط تونستم بگم برو......

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه دستامون که دیگه هیچوقت به هم نمیرسه......

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه منه دیوونه...

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه توی پرو...

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه خندهامون...

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه خاطره ی دیروزمون...

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه بهانه هایی که مانع شده تا ما با هم نباشیم..✘󾮈

sh.a بازدید : 94 سه شنبه 30 دی 1393 نظرات (0)

ﺍﺯ ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﺝ " ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺘﺮﺱ :

🔅 ﺟَﻬﻞ ...

🔅 ﺟَﻨﮓ ...

🔅ﺟَﻔﺎ ...

ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﻭ " ﺍﺭﺯﺵ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﺎﺵ :

🔅ﻭﻗﺖ ...

🔅ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ...

🔅 ﻭﺟﺪﺍﻥ ...

ﺗﻮِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺷﻖِ ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺹ" ﺑﺎﺵ :

🔅ﺻﺪﺍﻗﺖ ...

🔅 ﺻﻠﺢ ...

🔅 ﺻﻔﺎ ...

ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﺍ " ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻩ :

🔅ﺍﻣﯿﺪ ...

🔅 ﺍﺻﺎﻟﺖ ...

🔅 ﺍﺩﺏ ...

ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺵ" ﺗﻮِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺩﺍﺭﻩ :

🔅 ﺷﮑﺮﺧﺪﺍ ...

🔅 ﺷﺎﻧﺲ ...

🔅 ﺷﻬﺎﻣﺖ ...

ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﺥ " ﺭﺍ ﻫﻴﭻ ﻮﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ :

🔅ﺧــــــــﺪﺍ ...

🔅ﺧﻮﺑــﯽ ...

🔅ﺧﻨــﺪﻩ ...

ﺁﺭﺯﻭﯼِ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ، ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﺳﯿﻦ "

🔅 ﺳﻌﺎﺩﺕ ...

🔅 ﺳﻼﻣﺖ ...

🔅 ﺳَﺮﺑﻠﻨﺪﯼ ...

ﻋﺎﺷِﻖ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﻫﺴﺘﻢ .

ﭼﻮﻥ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ ......

ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼِ ﺷﻤﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ .

ﺧﻮﺏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ ، ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ، ﻭ

ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡِ ﻗﻠﺒﺘﺎﻥ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ

sh.a بازدید : 135 پنجشنبه 25 دی 1393 نظرات (0)

داســــــــــتان:

 

رفاقتمون از زمان بچگیمون بود،بچه محل بودیم بدجوری هوا همو داشتیم اگه کسی چپ نگامون میکرد دهنشو صاف میکردیم مثل کوه پشت هم بودیم.رفتیم مدرسه تو یه نیمکت میشستیم کسی تو مدرسه جرات نداشت چپ نگامون کنه...بزرگتر شدیم و با هم دیپلم گرفتیم اما دیگه دانشگاه نرفتیم حسین مثل پدرش شد راننده تریلی و زد تو کار ترانزیت و منم رفتم تو نجاری داییم...روزا خوب پیش میرفت و جفتمون لقمه حلال درمیوردیم و مثل بچگیمون هوا همو داشتیم.دیگه رفیق نبودیم چون پیمان برادری بسته بودیم و همیشه رو رفاقتمون قسم میخوردیم.

یه شب حسین اومد پیشم گفت یه کار جدید پیدا کرده و میخواد دست منم بند کنه و یا به قول خودش با هم کار کنیم

گفت ترانزیتای خارج از کشورش زیاد شده و به کمک یکی نیاز داره و منم به خاطر رفاقتمون قبول کردم و شدم همراه سفراش.ماه ها میگذشت و ما همه زندگیمون شده بود جاده...پولشم خیلی خوب بود و زندگیمو از این رو به اون روکرد تا سفر آخرمون به ترکیه...داشتیم به ایست بازرسی نزدیک میشدیم

مرتضی من وقتی نگه داشتم و پیاده شدم اگه دیدی مامورا زیادی سوال پیچم میکنن و مشکون شدن بشین پشت فرمونو فقط بگاز از مرز که رد شی دیگه کاری بهت ندارن!!!

حسین این حرفا چیه میزنی؟آخه چرا باید فرار کنم؟

اه...چقد سوال میکنی همین کاری که بهت گفتمو بکن بگو چشم

تا نفهمم تو تریلی چی جاساز کردی نمیگم چشم...نکنه؟؟؟!!

آره داداش مواد تو ماشین جاسازه ولی اگه بگیرنمون سر جفتمون بالای داره....

خشکم زده بود!اصن نمیدونستم چیکار کنم انقد بهم شوک وارد شده بود که یه چک زد تو صورتم تا به حال اولم برگردم اما فایده نداشت

رسیدیم به ایست بازرسی

حسین از ماشین پیاده شدو رفت سمت مامورا و چند تا مامور با سگ اومدن حوالیه ماشینو داشتن تفحس میکردن که دیدم حسین داره بهم علامت میده که ماشینو روشن کنم و از دست مامورا فرار کنم....

اما خیلی میترسیدم و عرق سرد از پیشونیم داشت میریخت!!دست و پام خشک شده بود از جام تکون نخوردم و مامورام جنسا رو پیدا کردن

حسین با عصبانیت بهم نگاه میکرد، جفتمونو دستگیر کردن و منتقل کردن آگاهی...

قبل اینکه بریم برای بازجویی حسین گفت تو لال شو من همه چیرو گردن میگیرم،بگو مسافر تو راهی بودی و تو جاده سوارت کردم... ولی باید بهم قول بدی اگه برام حبس بریدن هوای مادر و نامزدمو داشته باشی....راستی بهشون نگو من حبسم...نمیدونستم چی بگم ولی اینبار بهش گفتم چشم!!!

حسین همه چیرو گردن گرفت و اعتراف کرد و بالا دستیاشو لو داد

تو دادگاه براش ۱۵ سال حبس بریدن و منو آزاد کردن

نمیدونستم با چه رویی برگردم خونه و به مادر حسین چی بگم!!!

مادرش سراغشو ازم گرفت و گفتم رفته خارج کشورو کارش طول میکشه....

رفتم پیش نامزدش مریم دختر فوق العاده ای بود به حسین حسودیم شد که نامزدش همچین دختریه،به اونم دروغ گفتم...

دوباره برگشتم نجاری و هر ماه خرج مادرشو میدادم و نمیزاشتم آب تو دلش تکون بخوره.

 

۱۵ سال بعد....

خیلی حس خوبی داشتم که بعد این همه سال دارم برمیگردم خونه،دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود....

دوس داشتم ببینم مریم چه شکلی شده و با دیدنم چه حالی میشه

دربست گرفتم و رفتم خونه،مادرم خونه نبود...

زنگ زدم به مرتضی و حاله مادرمو ازش پرسیدم

یهو زد زیر گریه،با صدای گریه هاش دنیا رو سرم خراب شد

حسین حاج خانوم قلبش ناراحت بود و همش به خاطر دوریه تو بود و دووم نیورد،۵ ساله که به رحمت خدا رفته....

بغض داشت گلومو پاره میکرد ولی اشکم نمیومد

با مرتضی رفتیم سر خاک مادرم...حالم خیلی بد بود

از بهشت زهرا که برگشیم سراغ مریمو ازش گرفتم اما هی طفره میرفت....بهش شک کرده بودم ولی به روش نمیوردم

بهم گفت برو خونه استراحت کن و یه دوش بگیر تا آروم شی...واسم عجیب بود که منو دعوت نکرد خونشون ولی بازم ازش دلخور نشدم.رفتم خونه و استراحت کردم ولی بازم فکر مادرم و مریم دست بردارم نبود....

نصف شب دوباره زنگ زدم به مرتضی و گفتم که طاقت ندارم و میخوام مریمو ببینم ولی بازم بهونه تراشی کرد و گفت تا فردا صبر کن....

فردا رفتم پیشش و گفتم که رفتارات خیلی مشکوک شده مرتضی یا همین الان میگی مریم کجاست یا شر به پا میکنم اونم که دید اعصاب ندارم مجبور شد حقیقتو بهم بگه....

از کشوی میزش شناسنامشو دراورد و صفحه عقدشو بهم نشون داد...شوک بدی بهم وارد شد

رفیق چندین و چند سالم بهم خیانت کرده بود و عشقمو بور زده بود...باهاش درگیر شدم و هولش دادم خورد به لبه میز،تو حال خودم نبودم اصن نفهمیدم چیکار کرده بودم ولی دیدم صدای مرتضی دیگه نمیاد. رفتم بالا سرش دیدم غرقه خونه...نفس نمیکشید...عین بید داشتم میلرزیدم..چند بار زدم تو گوشش تا شاید بهوش بیاد ولی فایده ای نداشت...مرتضی مرده بود

سریع از اونجا فرار کردم و برگشتم خونه چهره خونی مرتضی از ذهنم پاک نمیشد.من چه غلطی کرده بودم رفیقی که براش جون میدادم و کشته بودم،اما بازم از آتیش نفرتم نسبت به مرتضی و مریم کم نمیشد....منکه تو این دنیا نه چیزی برای از دست دادن داشتم و نه کسی....

رفتم کلانتری و خودمو معرفی کردم تا شاید بار گناهام کمتر شه!!!

به جرم قتل عمد بازداشت شدم...میدونستم چه بخوام چه نخوام سرم بالای داره ولی دیگه برام مهم نبود فقط دوس داشتم زودتر از این دنیای سگی راحت شم...

قاضی حکم داد....رفتم زندان

چند ماهی تو زندان بودم تا یه روز اسممو صدا کردن جزء لیسته ملاقاتیا

خیلی تعجب کرده بودم آخه منکه کسی رو ندارم یعنی کی اومده ملاقاتم؟؟!

باورم نمیشد....مریم بود...شکسته تر شده بود ولی بازم زیبا و جذاب مثل ۱۵ سال پیش

اشک جفتمون سرازیر شد...

نفسم بند اومده بود حتی نمیتونستم بهش سلام بدم....اونم همینطور

یه برگه از تو کیفش دراورد و از پشت شیشه بهم نشون داد...

دست خط مرتضی بود:

 

سلام داداش...خیلی مردی خیلی.عشق و مادرتو ول کردی تا من حبس نکشم!!

داداش بار اولی که نامزدتو دیدم بهت حسودیم شد...خیلی خانوم گلیه خوش به حالش که تو رو داره

داداش راستش من یه کاری کردم که میترسم بهت بگم ولی امیدوارم وقتی آزاد شدی منو ببخشی.من مریمو عقد کردم ولی به جون جفتمون قسم به خونی که پای رفاقتمون دادم تا حالا یه بارم با قصد و غرض بهش نگاه نکردم داداش....

براش خونه خریدم و خرجشو دادم تا خونوادش بهش شک نکنن اگه خواست ۱۵ سال پات وایسه ولی یه بارم تو اون خونه باهاش تنها نشدم...داداش من اینکا رو کردم که کسی نیاد خواستگاریش تا موقعی که تو آزاد شی!!!

 

از شدت گریه سرم داشت منفجر میشد ولی اشکام بند نمیومد....

من ۱۵ سال به خاطر گناه خودم حبس کشیدم اما مرتضی به خاطر من رفت بهشت و بهم درسی داد که تا آخر عمرم فراموش نمیکنم

 

 

                   مــــــــــعرفــــــــــ

sh.a بازدید : 103 شنبه 20 دی 1393 نظرات (0)

سیر تحول آشپزی از سال 1300 تا 1393

 

 

 

 

ﺳﺎﻝ 1300 ﺷﻤﺴﯽ :

ﻣﺮﺩ : ﺁﺁﺁﺁﺁﯼ ﺿﻌﯿﻔﻪ !!! ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻏﺬﺍ؟؟ ﺍﺯ ﺑﯽ ﻧﻤﮑﯽ ﻣﺰﻩ ﺁﺏ ﻣﯿﺪﻩ!!!

ﺯﻥ : ﺑﺒﺨﺸﺪ ﺁﻗﺎ !! ﺍﺷﺘﺒﺎ ﮐﺮﺩﻡ!!! ﺟﻮﻭﻧﯽ ﮐﺮﺩﻡ !!!

ﺯﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺴﺖ ﻏﺬﺍ : ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﮏ ﺩﺍﺭﻩ؟؟ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﺁﻗﺎﻣﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺪﺍﺭﻩ !!!

🍲🍲🍛🍖🍗

 

ﺳﺎﻝ 1330 ﺷﻤﺴﯽ :

ﻣﺮﺩ : ﺁﺁﺁﺁﺁﯼ ﺯﻥ !! ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﻧﻤﮑﻪ؟؟ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟؟

ﺯﻥ : ﺁﻗﺎ ﺗﺼﺪﻗﺖ ﺑﺸﻢ .. ﻧﻤﮏ ﺿﺮﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﺕ .. ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ !

ﺯﻥ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ : ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻧﺲ ﺁﻭﺭﺩﻡ !! ﺍﯼ ﺑﻤﯿﺮﯼ ﺑﭽﻪ ﺣﻮﺍﺱ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍ ﺁﺩﻡ !!

ﺗﻖ ﺯﺩ ﺗﻮﺳﺮ ﺑﭽﻬﻬﻪ!!!

🍲🍜🍛🍝🍛🍖🍗

 

ﺳﺎﻝ 1360 ﺷﻤﺴﯽ :

ﻣﺮﺩ : ﺁﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﭼﺮﺍ ﻏﺬﺍ ﺑﯽ ﻧﻤﮑﻪ ﺑﺎﺯ؟ ﻧﻤﮏ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻣﮕﻪ ﻣﺎ؟

ﺯﻥ : ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﺁﻫﻨﯿﻢ؟؟ ﺣﺎﻻ ﯾﺪﻓﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ !! ﺑﺮﻭ ﻧﻤﮑﺪﻭﻥ ﺑﺮﺩﺍﺭ !!

ﺯﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ : ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ....!!! ﺍﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯿﺶ !!!

🍴🍣🍔🍢🍢🍲🍚

 

ﺳﺎﻝ 1385 ﺷﻤﺴﯽ :

ﻣﺮﺩ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﻏﺬﺍ ﺑﭙﺰﯼ؟ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻢ ﭘﯿﺘﺰﺍﯾﯽ؟

ﺯﻥ : ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﻦ ﺭﮊﯾﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﮑﻦ !!

ﺯﻥ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ : ﭼﻪ ﺗﻮﻗﻌﺎﺗﯽ ﺩﺍﺭﻩ !

ﻓﮑﺮﮐﺮﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﻏﺬﺍ ﺑﭙﺰﻡ !!!

🍕🍴🍕🍴🍕🍴🍕🍴🍕

 

ﺳﺎﻝ 1393 ﺷﻤﺴﻲ :

ﻣﺮﺩ : ﻋﺰﻳﺰﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﺷﺎﻡ ﭼﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻱ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﻨﻢ؟

ﺯﻥ : ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﻮﺍﻝ ﻧﻜﻦ یه چیزی درست کن دیگه😂😂😂😂

sh.a بازدید : 94 شنبه 20 دی 1393 نظرات (0)

قدیمی ولی خنده دار 

 

سه تا لاک پشت تصمیم میگیرن برن شمال چیپس بخورن!

هفت سال طول میکشه میرسن شمال، در پاکتو که باز میکنن یادشون میفته ماست نیاوردن!

سه تایی بحث میکنن که کدومشون برگرده ماست بیاره، بعد از سه سال قرار میشه یکی شون بره ماست بیاره.

به اون دوتای دیگه میگه: اگه من برم، دیر بیام خدا وکیلی چیپسا رو نمیخورید که؟!

میگن: ناموسا نمیخوریم!

هفت سال میگذره، نمیاد. چهارده سال میگذره، نمیاد. بیست و یکسال میگذره، بازم نمیاد.!

یکی از لاک پشتها میگه: بیا بخوریم بابا اون دیگه نمیاد.!

لاک پشته یهو از پشت درخت میپره بیرون میگه:

دیدین گفتم میخورین کثافتا

من نمیرم...!!!!

sh.a بازدید : 89 شنبه 20 دی 1393 نظرات (0)

قدیمی ولی خنده دار 

 

سه تا لاک پشت تصمیم میگیرن برن شمال چیپس بخورن!

هفت سال طول میکشه میرسن شمال، در پاکتو که باز میکنن یادشون میفته ماست نیاوردن!

سه تایی بحث میکنن که کدومشون برگرده ماست بیاره، بعد از سه سال قرار میشه یکی شون بره ماست بیاره.

به اون دوتای دیگه میگه: اگه من برم، دیر بیام خدا وکیلی چیپسا رو نمیخورید که؟!

میگن: ناموسا نمیخوریم!

هفت سال میگذره، نمیاد. چهارده سال میگذره، نمیاد. بیست و یکسال میگذره، بازم نمیاد.!

یکی از لاک پشتها میگه: بیا بخوریم بابا اون دیگه نمیاد.!

لاک پشته یهو از پشت درخت میپره بیرون میگه:

دیدین گفتم میخورین کثافتا

من نمیرم...!!!!

sh.a بازدید : 160 جمعه 19 دی 1393 نظرات (0)

ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻧﯿﺴﺘﻢ ....

ﻭﻟــــــــــــــــــــــــــﯽ .......

ﻣــﺰﺍﺣـﻢ ﺁﺩﻣــﻲ ﮐﻪ ﻣﺸـﻐـﻮﻝ ﻓــﺮﺍﻣــﻮﺵ ﮐــﺮﺩﻥ

ﻣﻨﻪ ......

ﻧــــﻤــــــــــﯿــــــﺸـــــــﻢ ...

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺸﮑﻨﻢ...

 

 

 

خاص بود.............. توجه لطفا

sh.a بازدید : 111 جمعه 19 دی 1393 نظرات (0)

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﯾﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮﯾم....

بسیارجالبه

این پیام زیبا را برای دوستاتون بفرستین .

sh.a بازدید : 95 جمعه 19 دی 1393 نظرات (0)

هوش ایرانی

سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند..... يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم .

همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است .

 

بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

 

سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط ، لطفا !!!

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
بهترین سایت دانلود اهنگ
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر شما دربارهی این سایت
    کدهای اختصاصی