loading...
دهکده موزیک
sh.a بازدید : 126 جمعه 10 بهمن 1393 نظرات (0)

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.به آنها گفت:  من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟زن گفت:  نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.آنها گفتند:  پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.شوهرش به او گفت:  برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! آری با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.

 

sh.a بازدید : 89 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

داستان غم انگیز کوه نورد

5

اين داستان غم انگيز کوهنوردي است که مي خواست به بلندترين کوه ها صعود کند. تصميم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاريک ميشد . سياهي شب سکوت مرگباري داشت . و قهرمان ما بجاي اينکه چادر بزند واستراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاريک بود و جز سو سوي ستارها وماه از پشت ابرها چيز ديگري پيدا نبود . وقهرمان ما چيزي به فتح قله نداشت که ناگهان پايش به سنگي خورد و لغزيد و سقوط کرد.در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بيادش آمد . داشت فکر ميکرد چقدر به مرگ نزديک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگي احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمين و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فرياد زد خدايا مرا درياب و نجات بده . صدائي لطيف وآرام از آسمان گفت چه مي خواهي برايت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پيدا کنم . صدا گفت آيا واقعا فکر ميکني من مي نوانم تورا نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو مي تواني مرا کمک کني چون تو خداوندي و قادر بر هر کاري هستي . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد وچسبيد به طنابش . و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده اورا پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فا صله داشت

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 113 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

چهار برادر

19

چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی برای مادر پیرشان که دور از آنها در شهر دیگری زندگی می کرد، صحبت میکردند.

 

اولی گفت : من خانه بزرگی برای مادرم ساختم.

 

دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.

 

سومی گفت : من ماشین مرسدس با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.

 

چهارمی گفت : همه تون میدونید که مادر چه قدر خواندن کتاب مقدس را دوست داشت و می دونین که دیگر هیچ وقت نمی تونه بخونه، چون چشمهاش خوب نمیبینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صدهزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه.

 

برادران دیگر تحت تاثیر سخنان برادر چهارم قرار گرفتند...

 

پس از تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت:

 

میلتون(اولی) عزیز، خانه ای که برایم ساختی خیلی بزرگه... من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خانه رو تمیز کنم. به هر حال ممنونم.

مایک (دومی) عزیز، تو برای من یک سینمای گرانقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو دارد. ولی من همه دوستانمو از دست داده ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام. هیچ وقت از آن استفاده نمیکنم، ولی از این کارت ممنون هستم.

ماروین (سومی) عزیز، من خیلی پیرم که به سفر بروم. پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. خیلی تند میره اما فکرت خوب بود ممنون هستم.

ملوین (چهارمی) عزیزترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت و با هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ی خیلی خوشمزه ای بود! و من هیچ وقت مزه آن را فراموش نخواهم کرد.!

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 136 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

من بچه دوس دارم

10

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

 

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟

 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

 

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.

 

گفتم: تو چی؟ گفت: من؟

 

گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟

 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

 

گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.

 

گفت: موافقم، فردا می ریم.

 

و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!

 

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.

 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

 

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم...

 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...

 

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.

 

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

 

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

 

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...

 

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟

 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...

 

نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!

 

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...

 

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.

 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

 

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

 

توی نامه نوشته بودم:

 

علی جان، سلام

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.

 

می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه..

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 103 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

داستان زیبای اهدای قلب

1

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم.

 

 

تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...

 

چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

 

 

 

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

 

 

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم...

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 119 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

عزیزم دوستت دارم

17

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

 

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

 

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

 

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

 

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

 

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

 

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

 

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

 

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 389 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

عذاب وجدان

15

يه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازي ميکردن. پسر کوچولو يه سري تيله داشت و دختر کوچولو چندتايي شيريني با خودش داشت.

پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تيله هامو بهت ميدم؛ تو همه شيرينياتو به من بده.

دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترين و قشنگترين تيله رو يواشکي واسه خودش گذاشت کنار و بقيه رو به دختر کوچولو داد.

اما دختر کوچولو همون جوري که قول داده بود تمام شيرينياشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابيد و خوابش برد.

ولي پسر کوچولو نمي تونست بخوابه چون به اين فکر مي کرد که همونطوري خودش بهترين تيله اشو يواشکي پنهان کرده شايد دختر کوچولو هم مثل اون يه خورده از شيرينيهاشو قايم کرده و همه شيريني ها رو بهش نداده.

 

نتيجه اخلاقي داستان

 

عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صداقت ندارد

آرامش مال كسي است كه صداقت دارد

لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند

آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند.

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 113 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

بیماری دخترک

9

دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.او فقط یک برادر 5 ساله داشت.دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.پسرک از او پرسید :آیا در این صورت خواهرم زنده می ماند؟دکتر جواب داد بله و پسرک قبول کرد.پسرک را کنار تختش خواباندند و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردند.پسرک به خواهرش نگاه کرد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد به دکتر گفت:آیا من به بهشت میروم؟پسرک فکر میکرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند

sh.a بازدید : 109 پنجشنبه 09 بهمن 1393 نظرات (0)

عشق گمشده 

6

اشك از چشمانش فرو ميريخت و هيچ كس نمي دانست پشت اين در بسته دخترك شاد و شنگول روزانه شبانگاهان با ماه خود چه خلوتي دارد .و هيچ كس نمي توانست صداي هق هق گريه اوقلب را بشنود.همان قلبي كه گوشي تيز داشت و از فاصله هاي دور صداي ناله خفيف معشوقش را مي شنيد.ولي معشوق او صداي فريادهاي او را نمي توانست بشنود بلكه خود گوشهايش را گرفته بود تا صدايي ،فريادي،آوايي و حقيقتي را نشنودو بلكه هم ميشنيد و بي تفاوت مي گدشت .صداي گريه قلبي كه ازسالها پيش عاشق بودونمي خواست اين عشق را خاموش كند ولي مي گفت نمي توانم.عشقي كه به هنگام وارد قلب او شده بود ولي نابهنگام دستخوش امواج و طوفانهايي شده بود.امواجي كه گاه ترس را با خود به همراه داشت و گاه ايمان را .گاه لذت عشق را به همراه داشت وگاه سختي آن را .موجي كه آخرين دستاوردش تبديل عشق به نفرت بود.نفرتي كه از شدت عشق و شكستن بي صداي قلب او به وجود آمده بود .بي صداترين شكستني كه حتي معشوق هم نخواست صداي آنرا بشنود .تنها و تنها پژواك صداي آن شكستن در قلب اين عاشق آشفته بود .دخترك خيلي با خود كلنجار رفته بود كه باز هم او را ببخشد ولي نتوانسته بود ولي ندايي در گوش او نجواكنان مي گفت كه باز هم او را ببخش.همان كار آسان هميشگي كه اين بار سخت مينمود.در اين تاريكي شب كه فقط تاريكي و تنهايي شب همصحبت او بود پس از بسيار كوشش و سنگ زدن به قلبش با صداي هق هق گريه اش او را را بخشيد.باز هم بخشيد .،بخشيد ونفريني به جاي نگذاشت واين شادي و غم زيبايي به او مي بخشيد .بخشيد و سر به دامان پروردگار خود گداشت.فقط خدايش مي دانست كه اوهيچگاه عشق را گدايي نكرده بود.ولي "اي خداي من من بخشيده بودم با شرط باز نگشتن شدت عشق و حس دوباره دوست داشتن و دلتنگيش به قلبم.پس چرا به شرط عمل نكردي"اين ها را ميگقت و چه وحشتي و چه ترسي داشت از دوباره عاشق شدن وادامه عشق.ولي شايد هم بيشتر از آن خوشحال بود از اين واقعه.

 

 

غلبه بر ترس را هنوز ياد نگرفته بود وخوب ميدانست ترس مانع از پيروزي است .ولي عاشق بود.قلب جسور او ديگر ترسو شده بود.از همه چيز مي ترسيد .ترس از دست دادن،ترس عاشق شدن،ترس فراموش كردن و كم شدن عشقش نسبت به معشوق.ترس ضعيف شدن.،چرا كه اين عشق او را ضعيف ساخته بود.اين عشق هر دوي آنها را فرسوده كرده بود .شكوفايي عشق جاي خودش را به فرسودگي داده بود.و بزرگتر از همه اين ترس ها ترس جسور شدن دوباره قلبش.ترس از جسارت و لج بازي قلبش.اين قلب فشرده اوگاه گاهي لج مي كرد و بهانه مي آوردولي دخترك جلوي جسارت قلبش را مي گرفت ولي اين قدرت قلبش روز به روز بيشتر و بيشتر مي شود.او ديگر به سختي مي توانست با اين قدرت پنهان قلبش مقابله كند.خيلي ضعيف شده بود .هيچ سلاحي در دست نداشت.سلاح پر زور عشقش هم در زيرسر كوفت هاي پياپي،ديگر له شده بود.،بهانه قوي و قوي تر ميشد ".بهانه ديگر دير است"خيلي دير.عشق او خاموش شدني نبود ولي مي توانست اين عشق را زنده به گور كند و همانطور شعله ور خاكسترش كند .آتش را بدون خاموش كردن يخ كند. 

 

 

از عقربه هايي كه بي پروا پيش ميرفتند و زمان را پشت سر مي گذاشتند وحشت داشت .عقربه هايي كه به لحظه ديگر دير است نزديك و نزديك تر مي شدند. ازاين عقربه ها نفرت داشت.مي ترسيد از جسارت قلبش كه هم خود و هم قلب معشوق را روزي بسوزاند.مي ترسيد قلبش هق هق كنان و گريان از دوري معشوق بسوزد ولي روي بر گرداند و ديگر دير است را تكرار كند.ميترسيد كه نا خواسته اين عشق به جعبه اشيا گم شده انتقال يابد.

 DenaLive.ir

sh.a بازدید : 110 چهارشنبه 08 بهمن 1393 نظرات (0)

💐 دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت وگفت: خیلی مغروری ازت خوشم میاد هرچی بهت امار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد من اومدم جلو خوددم ازت .شمارتو بگیرم باهم دوست شیم,پسرگفت شرمنده نمیتوانم من صاحب دارم,دختره که از حسودی داشت میترکید گفت:خوشبحالش که باآدم باوفایی مثل تو دوسته,

پسره گفت:نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم , 

دخترگفت اووووه چه رومانتیک این خوشگل خوشبخت کيه که این جوری دلتو برده؟ 

عکسشو داری ببینمش؟

 پسرگفت عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین آدم دنیاست,

دختره شروع کرد به خندیدن مسخره کردن می گفت ندیده عاشقش شدی ؟

 

نکنه اسمشم نمیدونی ؟

پسر سرشو بالا گرفت گفت اره ندیده عاشقش شدم اما اسمشو میدونم

اسمش مهدی فاطمه است

دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه...

 

 

 

🌺 هیچ داری از دل مهدی خبر؟

گریه های هر شبش را تا سحر؟

او که ارباب تمام عالم است،

من بمیرم،

سر به زانوی غم است،

 

شیعیان!

مهدی غریب و بی کس است،

جان مولا معصیت دیگر بس است،

شیعیان!

بس نیست غفلت هایمان؟

غربت وتنهایی مولایمان؟

ما عبید و عبد دنیا گشته ایم،

غافل از مهدی زهرا گشته ایم

جهت تعجيل درفرج امام زمان(عج) ۳صلوات ختم بفرماييد؛درثواب نشرآن سهيم باشيد.

التماس دعا🌹✋

sh.a بازدید : 93 چهارشنبه 08 بهمن 1393 نظرات (0)

تاجر و میمون ها

 

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند و به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و … در نتیجه تعداد میمون ها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۶۰دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر ، شاگرد به روستایی ها گفت : “این همه میمون در قفس را ببینید ! من آنها را به قیمت ۵۰دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰دلار به او بفروشید.” روستایی‌ها که وسوسه شده بودند ، پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند … البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون !

sh.a بازدید : 108 چهارشنبه 08 بهمن 1393 نظرات (0)

معجزه یک لیوان شیر

 

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد…

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

sh.a بازدید : 121 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .

 

 

روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .

 

 

 

 

 

نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

 

 

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟

 

 

 

 

 

یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...

 

 

 

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .

 

 

 

اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند

 

 

 

اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .

 

 

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد

 

 

 

و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .

 

 

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .

 

 

 

به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .

 

 

آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد

 

 

 

مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .

 

 

آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود

 

 

 

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم

 

 

و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

 

 

 

 

 

پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم

 

 

و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:

 

برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !

 

 

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند

 

 

 

روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

 

 

همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .

 

 

 

 

 

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید . شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت

 

ارنستو چه گوارا

sh.a بازدید : 98 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

ميدانيد که يک مُرده چه احساسي دارد،اين قصه را از اول بخوانيد،،،

 

 

 

 

 

 

 

گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستيم"

 

 

 

 

 

 

 

گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر ميبريد وِلَم 

 

 

 

کنيد!!

 

 

 

 من هنوز حس ميکنم و حرف مزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام!

 

 

 

با لبخندي جوابم را دادند و 

 

 

 

گفتند:"عجيب هستيد شما انسانها فکر ميکنيدکه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيد که شما فقط خواب ي کوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود"

 

 

 

آنها هنوز مرا به سوي قبر ميکشند

 

 

 

 در راه مردم را ميبينم گريه ميکنند و ميخندند و فرياد ميزنند

 

 

 

و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه!

 

 

 

ازشون پرسيدم چرا اينکار را ميکنند؟؟

 

 

 

گفتند:"اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي که به راه کج رفته بودند"

 

 

 

حرفش را با ترس قطع کردم:"يعني به جهنم ميروند!!!!"

 

 

 

گفتند:"بله"

 

 

 

و ادامه دادند"و کساني که ميخندند اهل بهشتند"

 

 

 

به سرعت گفتم:"مرا به کجا ميبرند؟؟؟؟"

 

 

 

گفتند:"تو کمي درست راه ميرفتي و کمي اشتباه..گاهي توبه ميکردي و روز بعد معصيت؛حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شکل گم شدي"

 

 

 

 

 

 

 

حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"يعني چي!؟!؟يعني من به جهنم ميرم؟؟؟"

 

 

 

 

 

 

 

گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست"

 

 

 

دور و برم را با ترس نگاه ميکردم و در يک آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!!

 

 

 

 

 

 

 

آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميکردند...به سوي آنها دويدم و گفتم:"برايم دعا کنيد"

 

 

 

 

 

 

 

ولي هيچکي جوابم را نداد-بعضيهاشان گريه ميکردند و بعضي ديگر ناراحت....

 

 

 

رفتم پيش برادرم گفتم"حواست به دنيا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه

 

 

 

آرزو کردم که اي کاش صدايم را ميشنيد

 

 

 

آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛پدرم را ديدم که بر رويم خاک ميريخت؛و برادرهايم که همين کار را ميکردند...من همه مردم را ميديدم که بر رويم خاک ميريختند

 

 

 

 

 

 

 

آرزو کردم که اي کاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميکردم

 

 

 

 

 

 

 

نشستم و فرياد کشيدم"اي مردم حواستان باشد که دنيا گولتان نزند"

 

 

 

اي کاش نماز صبح را خوانده بودم

 

 

 

اي کاش نماز قيام را خوانده بودم

 

 

 

اي کاش دعا کرده بودم که خداوند هدايتم کند و توبه ميکردم و گريه...و روزانه توبه ام را تجديد ميکردم و گناهانم را تکرار نميکردم...مسبب نميشدم...سنگدل نميبودم...معصيت نميکردم..و براي اين مردم دعا ميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...

 

 

 

آيا تو شنيدي چه گفتم؟

 

 

 

و اگر پخش کردن اين مطلب تو را خسته ميکند اين کار را نکن چون تو لياقت ثوابش را نداري...و روزي ميآيد که تو در قبر قرار خواهي گرفت؛و آرزو خواهي کرد که اي کاش اين مطلب را فرستاده و پخش کرده بودي

 

 

 

اين جمله که حتي چند ثانيه وقتتون رو نميگيره انقدر ثواب داره که حتي تصورش رو هم نميتوني بکني

 

 

 

پيامبر صلى الله عليه وسلم ميفرمايد: اگر همه اسمانها و زمين در يک کفه ترازو و لا اله الا الله در کفه ديگر ترازو باشند وزن لا اله الا الله بيشتر است

 

 

 

 

 

 

 

پس با افتخار اين جمله را بگو و براي افرادي که ميشناسي بفرست تا در کمترين زمان صدها و شايد ميليونها نفر اين ذکر گرانبها را بگويند و شما هم ثواب ببري

 

 

 

بدون شک کسب ثواب در اسلام بسيار اسان است

 

 

 

پس در کپي و پيست کردن اين متن دقيقه اي درنگ نکن چون شايد همين کار شما باعث نجاتتون در اخرت بشود انشاء الله

 

 

 

مردي در حالي که به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت: وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم. 

 

 

 

دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت.: وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم!!!!

 

 

 

خدايا واسه داده ها و نداده هات شکر...

 

 

 

اول اينکه بر جمال و آل محمد يه صلوات بلند بفرست. دوم اينکه اگه حضرت محمد ارزششو داره اينو براي تمام اد ليستت بفرست.؛

sh.a بازدید : 89 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

لطفا تا آخر بخونید.ضرر نمیکنید.

 

🌝🌞🌝🌞🌝🌞🌝

 

در یکی از کشورهای اسلامی دختری با جوانی از روی عشق و علاقه ازدواج میکنند.

ولی متاسفانه دیری نمیپاید که دختر جوان مبتلا به مرض صرع میشود.

مرضش طوری است که بعد از ساعت نه شب به بعد شروع میکند به جیغ زدن و پاره کردن لباس.

گاهی با صدای بلند خنده کردن!

هر پزشک و بیمارستانی که میبرند مشکل زن جوان نا علاج میماند.

تا اینکه شخصی آدرس عالم زبر دست و جلیل قدر را به شوهر زن میدهد.

ومیگوید که چندین مرتبه اشخاص مشابه رو علاج کرده.

زن جوان را نزد عالم می برند!

ابتدا عالم از زن سوالهایی می پرسد .ومیگوید: این خانم توسط جن ها طلسم شده.و مبتلا به صرع نیست.

ومیگوید من یک جزء سوره البقرة بروش میخوانم اگه صدای زن قطع شد مشخصه که طلسم شده.

او سوره البقره را تا آیه 141میخواند.

ناگهان صدای زن قطع میشود.واز زن صدای عجیب و غریب در میآید که حاضران به وحشت می افتند.

شیخ شروع میکند به خواندن سوره صافات.و سوره حشر.

وبعد شروع میکند با جن صحبت کردن.

و مبگوید: تو را به عهدی که حضرت سلیمان بسته اید تذکر میدهم که از بدن زن خارج شوی.والا آنقدر قرآن میخونم که تو جسد زن خفه بشی.

جن فریاد میزند: من به دستور شیطان بزرگ ماموریت دارم که در بدن زن بمانم تا خودش را یا حلق آویز کند،،،،یا خود سوزی کند.... یا ازبلندی پرت کند..... یا جلو ماشین بیندازد.....

شیخ میگوید بیا بیرون یا خودم تورو میکشم.

جن میگوید: فرقی نمیکند اگه تو من را نکشی شیطان من را میکشد که کارم را به پایان نرساندم.میگوید پس زن را رها کن بیا داخل بدن من.

جن بدن زن را رها میکند و میخواهد وارد بدن شیخ شود ولی میبیند نمیتواند وارد بدن شیخ شود.

شیخ بهش میگوید:چرا وارد نمیشوی؟

جن میگوید: میخواهم ولی دور جسد تو حصاری از آهن کشیده شده.

تا میخواهد برگردد به جسد زن میبیند که بدن زن هم حصاری آهنی دارد و نمیتواند وارد شود.

شروع میکند گریه کردن.ومیگوید که شیطان بزرگ من و خانواده ام را نابود میکند.

شیخ به جن میگوید: راه فرار هم وجود دارد.اسلام بیاور و نماز و قرآن بخوان شیطان بزرگ که هیچ جد شیطان بزرگ کاری به کارت نداره.

جن مسلمان میشود و خانوادش را به نزد شیخ می آورد تا اسلام بیاورند.

شیخ از جن سوالهای میپرسد که شما در عهد کفر چه کسی را عبادت میکنید.

جن میگوید: که ما فقط از ابلیس کبیر اطا عت میکنیم.اگه نافر مانی ایشان کنیم کشته میشویم.

شیخ میپرسد: تا حالا چند ماموریت این چنینی انجام دادید وکجا؟

جن میگوید خیلی.گاه وقتی به نقاط دور دست دنیا فرستاده میشویم مثل هند و آفریقا یادور تر.ی

یکبار درهند وارد بدن خانمی شدم که آخر سر خودکشی کرد.

گفت مورد آخر توسط چه کسی فراخوانده شدی؟!

گفت از قضا این خانم خواستگار ی داشته ووقتی به خواستگار اولی جواب منفی میدهد.نامزد سر شکسته برای انتقام دست به دامن رمالها و طلسم نویسان میشود .طلسم عروس خانم توسط مادر نامزد سر خورده داخل گلدان جلو را ه پله ورودی منزل عروس و داماد جا گذاشته شده.تا اینکه من کمین خانم نشستم تا چه موقعه از یاد خدا غافل میشود.

تا اینکه که همراهش وارد حمام شدم.

و وقتی او خود را برهنه کرد و قبلش نامی از خدا نبرد از طرف مقعد وارد جسمش شدم .

در آخر شیخ آن داماد و عروس را نصیحت مبکند.و میگوید:سعی کنید تا در حمام کاملا برهنه نشوید .واگر هم خواستید خود را در حمام برهنه کنید قبل از ورود به حمام بگوید:

 

"بسم الله الذی لا اله الا هو"

 

 این دعا چشم جن ها را از بدن انسان میبندد

هر روز صد بار بگویید:

 

"لااله الا الله وحده لا شریک له ، له الملک وله الحمد ، بیدک الخیر وهو علی کل شی قدیر"

 

اگر این ذکر را هر روز صبح وشام بخوانید .خداوند دیواری از آهن بدور شما بوجود می آورد اگر ماهر ترین جادوگران شما را طلسم کنند .جن های کافرنمیتوانند وارد بدن انسان شوند.

هرروز سه بار سوره "قل هوالله احد" و معوذتین بر خود و بچه های خود بخوانید!!!

همان طور که پیامبر صلى الله عليه وسلم، بر حسن وحسین(رض) میخواند.

تا از چشم زخم در امان باشید.

هر گاه میخواهید شیر آب گرم باز کرده یا آب گرم غذا را دور بریزید حتما بسم الله بگوید.

 

جوکها راتادیدی کپی وپخش میکنی!!!

 

حالا ببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. ﷽.﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾

 

فکرش رابکن روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..!

توجه توجه

 

هر کس موقع اذان ب موسیقی و ترانه گوش دهد نمیتواند هنگام مرگ شهادتین بگوید...

و اگر منتشر نکنی بدان ک گناهانت مانع این کارت شده اند...

 

بفرست و بگذار غیر از تو نیز توبه کنند !

باشد تا رستگار شوید......

sh.a بازدید : 134 یکشنبه 05 بهمن 1393 نظرات (0)

مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند.

بچه ها شیطنت و سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود.

مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست و بچه هایش را آرام نمی کند!

بالاخره یک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمیکنی ؟

مرد گفت الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده.

در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم !

در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند ، شروع به بازی کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد.

 

 

نکته: هیچگاه بدون درک شرایط دیگران ، در مورد آنها قضاوت نکنیم.

sh.a بازدید : 101 پنجشنبه 02 بهمن 1393 نظرات (0)

🔵دختری یک تبلت خریده بود.

 

❌پدرش وقتی تبلت را دید پرسید: 

وقتی آنرا خریدی اولین 

کاری که کردی چی بود؟

 

⭕دختر گفت: روی صفحه اش را

 با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور

 هم برای جلدش خریدم.

 

❌پدر: کسی مجبورت 

کرد اینکار را بکنی؟

 

⭕دختر: نه!

 

❌پدر: به نظرت با این 

کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟

 

⭕دختر: نه پدر، اتفاقا خود 

شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.

 

❌پدر: چون تبلت زشت و

 بی ارزشی بود اینکار را کردی؟

 

⭕دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم.

 

❌پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟

 

⭕دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.

 

❌پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت

و فقط گفت: 

        🔹"حجاب" یعنی همین🔹

sh.a بازدید : 83 پنجشنبه 02 بهمن 1393 نظرات (0)

مطلبی که پیش روی شماست خاطراتی است از آقای «موسوی»، مسئول گروه تفحص شلمچه :

 

دنبال این نباشید که شهدا کجا باید دفن شوند، دنبال این باشید که شهدا چگونه و با چه وضعیتی پیدا می‌شوند. شهید جایش روی تخمان چشم ماست. تمام میادین باید پایش یک شهید باشد. شهدای گمنام، گمنام شهید شدند و گمنام هم دفن می‌شوند و این کار صحیح نیست. شهید باید در قلب مردم باشد، نه در ارتفاعات. همین ‌طوری گلزار شهدا در حال فراموشی هستند، وای به حال آن ‌که در سر تپه‌ها دفن شوند. باید شهدا از آرشیو درآورده شوند و تمام پر از بوی شهدا باشد.

 

اگر جوان ما بفهمد که این بچه‌ها با چه وضعیتی و به چه طرز وحشتناک و با چه شکنجه‌هایی شهید شده‌اند، ببینید آیا مخالفت می‌کند؟ اگر بداند شهید کیست، چه کرده و ملت چه سختی‌ها کشیده است، اصلاح می‌شود.

 

 

 

شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند

 

در یکی از زندان‌های عراق، دو شهید را در فاضلاب زندان پیدا کردیم که در اثر بیماری، جراحت یا شکنجه به شهادت رسیده بودند. آن‌ها را بدون این‌ که تحویل صلیب سرخ داده شوند، شبانه تحویل یکی از ستادها داده بودند و آن‌ها هم در فاضلاب همان زندان رهایشان کرده بودند. 

 

شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند

 

حدود شش ماه پیش در حوالی دریاچه «ماهی» بیست‌وپنج شهید پیدا کردیم که با شکنجه، زنده به گور شده بودند. این شهدا را پنج تا پنج تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و زنده ‌زنده دفن کرده بودند. پنج شهید دیگر را هم پیدا کردیم که آن‌ها را مثل دوستانشان نبسته بودند، ولی در گودال دیگری زنده به گور کرده بودند.

 

این شهدا بند انگشت نداشتند. زمانی که خاک به روی آن‌ها ریخته می‌شد، برای این‌که بتوانند از گودال بیرون بیایند، آن ‌قدر چنگ به خاک می‌انداختند که ناخن‌هایشان جدا می‌شد. طبق نظر پزشکی قانونی 65 درصد بدن‌هایشان سالم بود. این خبر در منطقه خوزستان پیچید و اصلاً سابقه نداشت که پس از بیست‌وپنج‌، سی سال این‌ گونه جنازه‌ها سالم بمانند.

 

عراقی‌ها به نحوی شهدا را زنده ‌به ‌گور می‌کردند که پس از پیدا شدن، موجب شوکه شدن مردم ایران شوند؛ در کنار دیوارهای زندان، مناطق باتلاقی و...

 

هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند

 

یک بار هم هفت شهید را پیدا کردیم که از ستون فقرات از وسط جدا شده بودند. هفت سر جدا، پاها جدا، دست‌ها جدا. پس از بررسی متوجه شدیم این‌ها که بچه‌های بسیجی بین دوازده تا هجده سال بوده‌اند، با قیچی‌های بزرگ فولادی که مخصوص تانک است و بیش‌تر در توپ خانه‌ها استفاده می‌شود، یکی‌یکی جلوی چشم هم ‌دیگر قطعه‌قطعه شده‌اند.

 

نحوه پیدا شدن بیست‌وپنج شهید

 

پس از یک ماه تلاش بی ‌ثمر گروه تفحص، یکی از بچه‌های تفحص که سید هم هست، گوشه‌ای نشسته بود و زارزار گریه می‌کرد. یک دفعه بلند شد و گفت: «سید! نوری دیدم فوق‌العاده زیبا. تا به حال همچین نوری ندیده بودم.»

 

شروع کردیم به جست‌وجو و پس از پیداکردن تکه‌ای از یک پیراهن و جست ‌وجوی بیش‌تر، بیست‌وپنج شهید را با بدن سالم پیدا کردیم. سالم بودن بدن این شهیدان حامل پیامی برای جامعه و جوان‌های ما بود. بنده عاجزم از بیان آن، باید به اهل آن مراجعه کرد و گمان نکنید با یک یا دو سال به دست می‌آید، نه! رازش دست امام زمان(عج) است.

sh.a بازدید : 109 پنجشنبه 02 بهمن 1393 نظرات (0)

در حسرت گذشته ماندن ...

چیزی جز از دست دادن امروز نیست !

تو فقط یکبار هجده ساله خواهی بود ،

یکبار سی ساله ...

و یکبار هفتاد ساله ...

در هر سنی که هستی ،

روزهایی بی نظیر را تجربه می کنی ،

چرا که مثل روزهای دیگر،

فقط یکبار تکرار خواهد شد ...

هر روز از عمر تو زیباست ،

و لذتهای خودش را دارد ...

به شرط آنکه زندگی کردن را بلد باشی...

بعد از هرسقوطی ،"صعودی"

 و بعد از هر شبی، "روزی" وجود دارد.

 

ذهنت را روی راه حل ها متمركز كن.

 

برای بیرون آمدن از یک اتاق باید" در" را پیدا كنی،

نه این كه به 'دیوارها' فكر كنی.

............ .  ........   .....  ....  ... 

موقع اعدامم پرسيدند آخرين حرفت:

          l /l 

          l /l 

          l /l 

          l /l 

          l /l 

          l /l /¯ )

          l /l /\/

          l /l \/

        ( ¯¯¯ )

        ( ¯¯¯ )

        ( ¯¯¯ )

        ( ¯¯¯ )

        ( ¯¯¯ )

        /¯¯/\

      / , ^. /\

    / / \/\

  / / \/\

( ( )/ )

l l l /l 

l l l /l 

l l l /l 

( ( )/ )

  \ \ / /

    \ `-- ' /

      `-- --- '

 

 

 

گفتم:

 

رویِ قبرم تکه يخي بگذاريد تا چکه کند!

 

پرسيدند:

 

چرا؟!

 

گفتم:

 

چون عزيزي ندارم که سرِ قبرم گريه کند...

سلامتى بى کسا......!!!!!!

......  ....  ......... .....  ....  ..

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ.... ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ.

ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ

 

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ

ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ

 

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻥ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد

 

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ

ﯾﮏ ﺳﺮﺍﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ

 ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد.………. زندگی کن

 

ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ .

 

ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ ....

ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ .

 

ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....

ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ....

ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛

 

ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....

 

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ

........ ...............  .. ..........  .

✘ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه آخرین خداحافظی که توی گلوم خشک شد......

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه کسی که طاقت نداشتم ازش خداحافظی کنم فقط تونستم بگم برو......

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه دستامون که دیگه هیچوقت به هم نمیرسه......

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه منه دیوونه...

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه توی پرو...

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه خندهامون...

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه خاطره ی دیروزمون...

ﺳــــــــــــــــــــــــﻼﻣﺘیه بهانه هایی که مانع شده تا ما با هم نباشیم..✘󾮈

sh.a بازدید : 136 پنجشنبه 25 دی 1393 نظرات (0)

داســــــــــتان:

 

رفاقتمون از زمان بچگیمون بود،بچه محل بودیم بدجوری هوا همو داشتیم اگه کسی چپ نگامون میکرد دهنشو صاف میکردیم مثل کوه پشت هم بودیم.رفتیم مدرسه تو یه نیمکت میشستیم کسی تو مدرسه جرات نداشت چپ نگامون کنه...بزرگتر شدیم و با هم دیپلم گرفتیم اما دیگه دانشگاه نرفتیم حسین مثل پدرش شد راننده تریلی و زد تو کار ترانزیت و منم رفتم تو نجاری داییم...روزا خوب پیش میرفت و جفتمون لقمه حلال درمیوردیم و مثل بچگیمون هوا همو داشتیم.دیگه رفیق نبودیم چون پیمان برادری بسته بودیم و همیشه رو رفاقتمون قسم میخوردیم.

یه شب حسین اومد پیشم گفت یه کار جدید پیدا کرده و میخواد دست منم بند کنه و یا به قول خودش با هم کار کنیم

گفت ترانزیتای خارج از کشورش زیاد شده و به کمک یکی نیاز داره و منم به خاطر رفاقتمون قبول کردم و شدم همراه سفراش.ماه ها میگذشت و ما همه زندگیمون شده بود جاده...پولشم خیلی خوب بود و زندگیمو از این رو به اون روکرد تا سفر آخرمون به ترکیه...داشتیم به ایست بازرسی نزدیک میشدیم

مرتضی من وقتی نگه داشتم و پیاده شدم اگه دیدی مامورا زیادی سوال پیچم میکنن و مشکون شدن بشین پشت فرمونو فقط بگاز از مرز که رد شی دیگه کاری بهت ندارن!!!

حسین این حرفا چیه میزنی؟آخه چرا باید فرار کنم؟

اه...چقد سوال میکنی همین کاری که بهت گفتمو بکن بگو چشم

تا نفهمم تو تریلی چی جاساز کردی نمیگم چشم...نکنه؟؟؟!!

آره داداش مواد تو ماشین جاسازه ولی اگه بگیرنمون سر جفتمون بالای داره....

خشکم زده بود!اصن نمیدونستم چیکار کنم انقد بهم شوک وارد شده بود که یه چک زد تو صورتم تا به حال اولم برگردم اما فایده نداشت

رسیدیم به ایست بازرسی

حسین از ماشین پیاده شدو رفت سمت مامورا و چند تا مامور با سگ اومدن حوالیه ماشینو داشتن تفحس میکردن که دیدم حسین داره بهم علامت میده که ماشینو روشن کنم و از دست مامورا فرار کنم....

اما خیلی میترسیدم و عرق سرد از پیشونیم داشت میریخت!!دست و پام خشک شده بود از جام تکون نخوردم و مامورام جنسا رو پیدا کردن

حسین با عصبانیت بهم نگاه میکرد، جفتمونو دستگیر کردن و منتقل کردن آگاهی...

قبل اینکه بریم برای بازجویی حسین گفت تو لال شو من همه چیرو گردن میگیرم،بگو مسافر تو راهی بودی و تو جاده سوارت کردم... ولی باید بهم قول بدی اگه برام حبس بریدن هوای مادر و نامزدمو داشته باشی....راستی بهشون نگو من حبسم...نمیدونستم چی بگم ولی اینبار بهش گفتم چشم!!!

حسین همه چیرو گردن گرفت و اعتراف کرد و بالا دستیاشو لو داد

تو دادگاه براش ۱۵ سال حبس بریدن و منو آزاد کردن

نمیدونستم با چه رویی برگردم خونه و به مادر حسین چی بگم!!!

مادرش سراغشو ازم گرفت و گفتم رفته خارج کشورو کارش طول میکشه....

رفتم پیش نامزدش مریم دختر فوق العاده ای بود به حسین حسودیم شد که نامزدش همچین دختریه،به اونم دروغ گفتم...

دوباره برگشتم نجاری و هر ماه خرج مادرشو میدادم و نمیزاشتم آب تو دلش تکون بخوره.

 

۱۵ سال بعد....

خیلی حس خوبی داشتم که بعد این همه سال دارم برمیگردم خونه،دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود....

دوس داشتم ببینم مریم چه شکلی شده و با دیدنم چه حالی میشه

دربست گرفتم و رفتم خونه،مادرم خونه نبود...

زنگ زدم به مرتضی و حاله مادرمو ازش پرسیدم

یهو زد زیر گریه،با صدای گریه هاش دنیا رو سرم خراب شد

حسین حاج خانوم قلبش ناراحت بود و همش به خاطر دوریه تو بود و دووم نیورد،۵ ساله که به رحمت خدا رفته....

بغض داشت گلومو پاره میکرد ولی اشکم نمیومد

با مرتضی رفتیم سر خاک مادرم...حالم خیلی بد بود

از بهشت زهرا که برگشیم سراغ مریمو ازش گرفتم اما هی طفره میرفت....بهش شک کرده بودم ولی به روش نمیوردم

بهم گفت برو خونه استراحت کن و یه دوش بگیر تا آروم شی...واسم عجیب بود که منو دعوت نکرد خونشون ولی بازم ازش دلخور نشدم.رفتم خونه و استراحت کردم ولی بازم فکر مادرم و مریم دست بردارم نبود....

نصف شب دوباره زنگ زدم به مرتضی و گفتم که طاقت ندارم و میخوام مریمو ببینم ولی بازم بهونه تراشی کرد و گفت تا فردا صبر کن....

فردا رفتم پیشش و گفتم که رفتارات خیلی مشکوک شده مرتضی یا همین الان میگی مریم کجاست یا شر به پا میکنم اونم که دید اعصاب ندارم مجبور شد حقیقتو بهم بگه....

از کشوی میزش شناسنامشو دراورد و صفحه عقدشو بهم نشون داد...شوک بدی بهم وارد شد

رفیق چندین و چند سالم بهم خیانت کرده بود و عشقمو بور زده بود...باهاش درگیر شدم و هولش دادم خورد به لبه میز،تو حال خودم نبودم اصن نفهمیدم چیکار کرده بودم ولی دیدم صدای مرتضی دیگه نمیاد. رفتم بالا سرش دیدم غرقه خونه...نفس نمیکشید...عین بید داشتم میلرزیدم..چند بار زدم تو گوشش تا شاید بهوش بیاد ولی فایده ای نداشت...مرتضی مرده بود

سریع از اونجا فرار کردم و برگشتم خونه چهره خونی مرتضی از ذهنم پاک نمیشد.من چه غلطی کرده بودم رفیقی که براش جون میدادم و کشته بودم،اما بازم از آتیش نفرتم نسبت به مرتضی و مریم کم نمیشد....منکه تو این دنیا نه چیزی برای از دست دادن داشتم و نه کسی....

رفتم کلانتری و خودمو معرفی کردم تا شاید بار گناهام کمتر شه!!!

به جرم قتل عمد بازداشت شدم...میدونستم چه بخوام چه نخوام سرم بالای داره ولی دیگه برام مهم نبود فقط دوس داشتم زودتر از این دنیای سگی راحت شم...

قاضی حکم داد....رفتم زندان

چند ماهی تو زندان بودم تا یه روز اسممو صدا کردن جزء لیسته ملاقاتیا

خیلی تعجب کرده بودم آخه منکه کسی رو ندارم یعنی کی اومده ملاقاتم؟؟!

باورم نمیشد....مریم بود...شکسته تر شده بود ولی بازم زیبا و جذاب مثل ۱۵ سال پیش

اشک جفتمون سرازیر شد...

نفسم بند اومده بود حتی نمیتونستم بهش سلام بدم....اونم همینطور

یه برگه از تو کیفش دراورد و از پشت شیشه بهم نشون داد...

دست خط مرتضی بود:

 

سلام داداش...خیلی مردی خیلی.عشق و مادرتو ول کردی تا من حبس نکشم!!

داداش بار اولی که نامزدتو دیدم بهت حسودیم شد...خیلی خانوم گلیه خوش به حالش که تو رو داره

داداش راستش من یه کاری کردم که میترسم بهت بگم ولی امیدوارم وقتی آزاد شدی منو ببخشی.من مریمو عقد کردم ولی به جون جفتمون قسم به خونی که پای رفاقتمون دادم تا حالا یه بارم با قصد و غرض بهش نگاه نکردم داداش....

براش خونه خریدم و خرجشو دادم تا خونوادش بهش شک نکنن اگه خواست ۱۵ سال پات وایسه ولی یه بارم تو اون خونه باهاش تنها نشدم...داداش من اینکا رو کردم که کسی نیاد خواستگاریش تا موقعی که تو آزاد شی!!!

 

از شدت گریه سرم داشت منفجر میشد ولی اشکام بند نمیومد....

من ۱۵ سال به خاطر گناه خودم حبس کشیدم اما مرتضی به خاطر من رفت بهشت و بهم درسی داد که تا آخر عمرم فراموش نمیکنم

 

 

                   مــــــــــعرفــــــــــ

sh.a بازدید : 101 چهارشنبه 17 دی 1393 نظرات (0)

امان از دست خودمون!!!

سلام 🌺

داستانى زيبا و اموزنده 👇

 

روزى بزرگى با يكى از شاگردانش در حال عبور از باغى بودند كه چشمشان به يك جفت كفش كهنه در كنار جوى اب افتاد شاگرد به استادش گفت گمان ميكنم اين كفشها متعلق به كارگرى است كه در اين باغ مشغول كار است بيا با پنهان كردن كفشها عكس العمل كارگر را ببينيم و بعد كفشها را پس بدهيم و كمى مسرور و شاد شويم   

استاد بزرگوار گفت چرا براى غافل گيرى او و خنده خود او را ناراحت كنى بيا كارى كه من ميگويم انجام بده هم غافل گير ميشود هم تو عكس العمل اين كار را با سرور بيشتر مشاهده ميكنى پس به جاى مخفى كردن كفشها مقدارى پول نقد درون انها قرار بده 

شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول هر دو پشت درختان مخفى شدند 

 بعد از گذشت دقائقى كارگرى خسته و رنجور كه كار روزانه اش را به سختى تمام كرده بود براى تعويض لباس و كفش به وسائل خود مراجعه كرد و همين كه پا درون كفش گذاشت متوجه شيئى درون كفشها شد و بعد از وارسى همين كه چشمش به پول هاى نقد افتاد از خود بى خود گشته و هر دو دستش را سوى اسمان بلند كرد و با گريه و سوز فرياد زد خدايا شكرت اى خداى رحمان ورحيم كه هيچ وقت بندگانت را فراموش نميكنى و فقط خودت ميدانى كه من همسر مريض و فرزندان گرسنه در خانه دارم و تمام روز به فكر اين بودم كه امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد انها باز گردم و همين طور اشك ميريخت و خدارا شكر ميكرد 

با مشاهده اين منظره استاد بزرگ رو به شاگردش كه او هم در حال اشك ريختن بود كرد و گفت ببين چه قدر فرق ميكند بين كارى كه تو ميخواستى انجام دهى با اين كار ،هميشه سعى كن براى خوشى و مسرور شدن خود ببخشى نه بستانى 

شاگرد گفت ارى امروز درس بزرگى اموختم فهميدم سعادت در اين است كه به كسى چيزى بدهى نه از او بگيرى 

لذتى كه در بخشيدن و هديه دادن. است در گرفتن و جمع كردن نيست 🌺🌺🌺🌺

sh.a بازدید : 132 چهارشنبه 17 دی 1393 نظرات (1)

این نیز بگذرد

 

ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ

ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ ، ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ

ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ

ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ . ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ

ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :

"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"

ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ

ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........

ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ . 

ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ

ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :

"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ !!!

 

گر به دولت برسی 

مست نگردی مردی

گر به ذلت برسی 

پست نگردی مردی

اهل عالم همه بازیچه دست هوسند

گرتوبازیچه این دست نگردی مردی

sh.a بازدید : 96 دوشنبه 15 دی 1393 نظرات (2)

یادت میاد؟؟؟؟

وقتی کوچیک بودیم

 

تلویزیون

 

با شام سبک

 

با پنکه شماره 5

 

مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین////////

 

اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت

 

یادت میاد؟؟؟

 

وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم

 

می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم

 

می نشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم

 

یادت میاد؟؟؟

 

وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو6 و کوچکه رو4

 

یادت میاد؟؟؟

 

وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی

 

یادت میاد؟؟؟

 

فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه♡

 

یادت میاد؟؟؟

 

در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه

 

یادت میاد؟؟؟

 

اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی

 

و دهنتو با دستت پاک میکردی

 

*بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی.

 

این متن آرامش خوبی به آدم میده

 

ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺴی رﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ

...............................

٣ داستان زيبا: 

                  

روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی ایمان

○○○○○○○○○○○○○○○○○○

كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى اعتماد

○○○○○○○○○○○○○○○○○○

هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد...

○○○○○○○○○○○○○○○○○○

ایمان ، اعتماد و امید به خدا را فراموش نکنیم ...

............................

یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری

 

 

چه کسی میداند؟؟؟

که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟

چه کسی می داند

که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟

پیله ات را بگشا،

تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایــی! ازصداي گذرآب چنان فهمیدم: تندتر ازآب روان، عمرگران میگذرد. زندگی رانفسی،ارزش غم خوردن نيست! آرزویم این است آنقدرسيربخندي كه ندانی غم چيست.

sh.a بازدید : 94 دوشنبه 15 دی 1393 نظرات (0)

ﺗﻮﺭﯾﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ : ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻡ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺳﻔﺎﺭﺷﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ. ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﯾﮏ ﺑﺮﮔﻪ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﭼﺎﯼ ﻭ ﯾﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﺩﺭ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻏﻮﻃﻪ ﻭﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﯾﻮﺍﺭ " ﻭ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﻭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﯾﻢ : ﻓﻘﻂ ﻣﺎﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯿﺮﻭﯾﻢ ...

درباره ما
Profile Pic
بهترین سایت دانلود اهنگ
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر شما دربارهی این سایت
    کدهای اختصاصی